اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

شهر دلسوزی



به بی حرفی شده برسید ؟
هنوز حرف نزده! شده برسید به یک حالی که کلام بی ارزش شود؟ 
اگر شده؛ می فهمید چه حالی ام این روزهای آتش و آوار ...
 و بی انتظاری! 
شما هم بی انتظار می شوید؟ زیر آوار مانده باشند کسانی و حتی منتظر نباشید برای بلند شدنشان؟ 
اگر می شوید؛ می دانید چه دردم است این روزهای سفیدِ دودیِ هنوز ... 
حتی نمی دانم به چه فکر کنم. دلم حس دلسوزی می خواهد. نیست اما! گیر کرده ام بین حس های چند پاره ی شهری که مردمش همزمان بیچاره اند، خشن اند، افسرده اند، کلاهبردارند، فداکارند، حسودند، نابغه اند ،‌توسعه نیافته اند و هزارانی دیگرند یکپارچه، همزمان!
دلخراش است بی پدر شدن کودکانی که پدرانشان با خطرناکترین کارها ماهی یک و پانصد حقوق می گیرند!
 احمقانه است تفکری که پیچیده ترین حرفه های یک جامعه را با سهل انگارانه ترین متدهای ممکن می گذارد برشانه ی آسیب پذیرترین اقشار به شوق یک و پانصد دادن ماهانه!
...
من گیجم.
من سِر شده ام. 
یک نفر بیاید بگوید از این همه؛
من این لحظه چه فکر کنم؟
چه حسی داشته باشم؟
 "چه بگویم"ش بخورد توی سرم!

نظرات 1 + ارسال نظر
* یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 11:14 ق.ظ

نمی دونی چقدر پست هات و دوست دارم ! انگار یکی از ته ذهن و دلم حرف هامو می کشه بیرون و بلند بلند می نویسه اینجا ! بارها و بارها پست های قدیمی رو خوندم ...

خواستم بدونی که یه مخاطب ساکت و ساده داری که بی صدا میاد و بی صدا می خوننت و بی صدا تحسینت می کنه !

بنویس دختر بهار

چه حرف های قشنگی زدی دوست جانم ...
اتفاقاً خوب کردی که ساکت نماندی اینبار.
زیادی خلوت شده بود اینجا سردم می شد.
چشم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد