با خود تمام روز کلنجار رفته ام؛
این بی ترانگی که از آن راه چاره نیست
از نا کجای کجای جوانیم
سر بر نهاده است؟
شادی...
بهار...
بچگیِ شعر هایمان...
یادش بخیر باد...
یادِ طراوتی که سحرگاه جمعه ای
با آرزوی بازی و تفریح و جنب و جوش
یک خانه را، با شور و شوق کودکیِ جاودانه ای
تسخیر می کند ...
من کودکِ تمامی یک عصر جمعه ام
عمری
همین
بهانه
مرا پیر می کند...