1- همکارِ کوچک در گیر و دار عروسیست.
یادِ خودم می افتم . چقدر تلخ بودم آن روزها ...
روزهایی که هدر شدند به تردید ها و قدر ندانستن ها.
هه!
نگاهم کن ...
که چه زیبا به پذیرش رسیده ام!
2- خب... جانم برایتان بگوید که آزمون آیلتس اونی که باید نشد! دیگر زندگی مثل آن قدیم ها نیست که همه چیز خودش پیش برود ... مثل روزهای مدرسه ... کم درس می خواندی یا زیاد فرقی آنچنان نمی کرد ؛ شاگرد اول کلاس می ماندی! دیگر زحمت می خواهد... نتیجه گرفتن این روزها زحمت می خواهد. خوب یادم هست زمانی بود که هیچ کاری "نشد" ن تویش نبود ... خودشان "می شدند" هی ... خوش می گذشت خیلی ...اما حالا ... هی باید شدن بسازی از نشده ها!
3- برادر مادربزرگ از دنیا رفت. زنگ زدم یک چیزی مثل تسلیت بگویم، از آن دور به پدربزرگ گفت :" به سپیده سلام برسان بگو نمی خواهم حرف بزنم!" و من فکر کردم : از مادربزرگی با این صراحت لهجه ، نوه ی دیگری انتظار می رفت آخر؟
شاید اون موقع خیلی به خودت مطمئن تر بودی اینقد که همه چی راحت می شد!
درست است بانو. اعتماد آن روزها را از دست داده ام.
عاشق آدمایی مثل مامانبزرگتم. آدم تکلیفش باهاشون روشنه.
بله بله ... آشنایی دارم با سلیقه ات نازنینم...