آن شروع!
آن شروعِ بی نظیر ...
" من و تو وارث خورشید و ماهیــــــــــم ...
من و تو
نغمه ای بی اشتباهیــــــــــــــم ... "
باز هم ببار...
این بار یک جوری اما
بی آن که به پاییز شدنِ روزگار بر بخورد؛
یک کمی بهار کن!
نمی شود؟
بگو
بوی این بارون بباره
من و تو باشیم
یه پتو از مخمل سرخ...
یه اتاق اندازه ی ما واسه خواب...
تنمون تشنه ترین تشنه ی یه قطره ی آب...
بوی گندم
مال من
هرچی که دارم
مال تو...
یه وجب خاک
مال من هرچی میکارم مال تو...
هر روز از صبح تا حوالی عصر
انکار می کنم.
اما آخرش که چه؟
نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد...
مسواک را که زدم
همان نگاه
همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه
مجبورم می کند اعتراف کنم
که
از هر روز نفس کشیدن در هوایی که مجبورم می کند به انکارِ احساسِ نیاز به صمیمیت با حداقل تعدادی از آدم های اطرافم
؛
خسته
،
ام!
صبح هایی که دیوانه وار عاشقت نیستم
خائنم!
به خودم ؛
که می توانست احتمال بدهد زیباترین روزِ زندگیش همین امروز باشد.
به تو ؛
که می توانست احساسِ"بهترین مردِ دنیا بودن" ، امروزش را به "روزِ اثبات وجود خوشبختی" بدل کند!
به باران ؛
که می توانست این همه زیبا باریدنش امروز ، دلیل داشته باشد ...
بیا
یک کمی امروز برو آنطرف تر...
یک کمی بیا امروز دورشو
یک کمی دور تر...
چند قدم
چند ساعت...
حالا بس است!
حالا بیا دلمان برای هم تنگ بشود...
بیشتر...
دیدی چه خوب بود!
:)
با خود تمام روز کلنجار رفته ام؛
این بی ترانگی که از آن راه چاره نیست
از نا کجای کجای جوانیم
سر بر نهاده است؟
شادی...
بهار...
بچگیِ شعر هایمان...
یادش بخیر باد...
یادِ طراوتی که سحرگاه جمعه ای
با آرزوی بازی و تفریح و جنب و جوش
یک خانه را، با شور و شوق کودکیِ جاودانه ای
تسخیر می کند ...
من کودکِ تمامی یک عصر جمعه ام
عمری
همین
بهانه
مرا پیر می کند...
یک بارِ دیگر
بیا از سر بنویسیمش!
اصلاً تمامِ ماجرای بودنمان را!
تا هنوز "دیر" صدایش نکرده اند ، بیا...
جز این باشد؛
این داستان
چیزی از عاشقانگی در خود باقی نخواهد گذاشت ...
اما نه!
هرچند...
بیا بگذریم...
زخم هایی را
تازه می کنند
برگ برگ ریزانِ این شعر ها
هر بار...
در خواب تو
بیدار بودم
سرگردان و بیدار
حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود
موهات دور صورتت...
دیدهای ماه خرمن میزند؟
آسمان مثل پردههای سیاه
از دور صورتش فرومیریزد
دیدهای؟
نفس میزدی
و من
بین لبها و سینههات
سرگردان بودم
گفتی کجایی؟
گفتم سرگردانی قید زمان است
نه مکان.
عباس معروفی