اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود



خب برایتان آخرین بار از پروژه ی کوهن نوشتم.

بین "موفق" و "ناموفق"،  اسمش می شود موفق.

نه تابلو بردم، دوتایشان خیلی کلاسیک و ایده آل فروش رفت؛ یعنی یک مشتری آمد کافه و تابلو را دید و پسندید و پرداخت و برد... دوتای دیگرشان را اما آشنایی خرید. اما دلخوشی دارد آن هم، چون از آن آشناهایی نیست که از سر لطف تابلو بخرد. می دانم که خوشش آمد و خرید.

پنج تای بقیه را هم آوردم خانه تا گالری بعدی که بیایم برایشان...

دیگر جانم برایتان بگوید که به یک سربالایی رسیدیم این روزها.

این ها را که می نویسم همزمان فکر هم دارم می کنم. آخر می دانید: توی دفتر که می نویسی یک بی مرزی لامروتی می آید سراغ افکار و کلمات که نمی شود افسارشان زد به منطقی ماندن! برای خودشان می روند تا هرجای خستگی و سردرگمی و ناامیدی که پایشان برسد.

اینجا اما بالاخره یک رودرواسی مختصری با رسانه داری... تهش سعی می کنی امیدوار بمانی...

همسر فارغ التحصیل شد بالاخره.

درس خواندن اینجا خیلی سنگین بود برای مای ناانگلیسی زبان.

و البته کارپیدا کردن هم همچنان... برای مای نافرانسه زبان!

این است که من همچنان تمام وقت و همسر همچنان پاره وقت مشغول مک دونالدیم و در حال اپلای برای کار تخصصی.

چندین ماه پیش، تصور کردیم که حالا که درس دارد تمام می شود و داریم کار می کنیم و حتماً هی اوضاع بهتر هم می شود، بیاییم یک خانه ی بهتری پیدا کنیم و جا به جا شویم برای بقیه ی این سال های زندگی در مونترال. می دانستیم این خانه کمی از گلیم ما درازتر است اما فکر کردیم پروسه ی کارپیدا کردن برای همسر که تحصیلات اینجایی دارد، سریعتر پیش می رود. نرفت!

از آن ورش من هم خسته شدم! و تصمیم بر این شد که حجم کار کردن من هم کمتر شود. بعله ... خودش است... درست فهمیدید ... این شد که این خانه شد یک کی زیادتر از یک درازتر از گلیممان!

الان یک کمی گیر کرده ایم توی شرایطی که تغییرش آنقدرها آسان نیست.

فرج این است که ؛ یا "اجازه ی کار" همسر زودتر بیاید و بتواند تمام وقت مشغول کار شود در همین مک دو و ما تا آخر قرارداد این خانه یعنی نه ماه دیگر بمانیم همینجا و آخرش تصمیم بگیریم که چه باید کرد... یا شرایط فراهمش شود که این خانه را واگذار کنیم به دیگری و خانه ای اندازه ی قد و قواره مان بیابیم... و ایده آل این است که اول همسر و بعد من کار تخصصی بیابیم و درآمد ناگهان آنچنان تغییری کند و خانه به اندازه ی گلیممان نزدیک تر شود!

برای اجازه ی کار که جز انتظار کاری نمی توان کرد...

برای خانه هم ، الان دسامبر است و زندگی ها تق و لق و از طرفی تصمیم به اسبابکشی و این داستان ها یک کمی عجولانه می نماید الان...

برای کار تخصصی اما چرا، می توان اپلای کردن را هی جدی تر گرفت...

و برای پیدا کردن راه های دیگر کسب درآمد... شاید ... من باید روی کتاب کودکم تمرکز کنم و به سرانجامی برسانمش و دنبال ناشری بگردم برایش... و نقاشی های کوچکم را ادامه دهم و برای فروش به گالری آشنا ببرم...

دیگر چیزی نمی رسد به ذهنم!


این هم از این!








کوهن هشتاد و چاهار ساله مى شود!



گمانم چاهار پنج سال پیش، همینجا توى همین وبلاگ "تصویرگر کتاب کودک" شدم!

بله.

اول "باش" شدم بعد "کشف"!

حالا اینجا توى مونترال "نقاش" شدم. کوهن چاهارده روز دیگر هشتاد و چاهار ساله مى شود و من براى تولدش - بگذارید ببینم؛ یک ... دو ... سه... - شش پرتره کشیدم. مى خواهم نمایشگاهشان کنم روى دیوارى در کافه اى یا گالرى اى در گوشه اى از این شهر هنرمند...

همین!

آمدم خبرتان کنم...








در خانه ماندگى



بعله. سرما خوردم. وسط مهمانى و گیلاس دوم سر شام گلویم خارید و صبح نشده شک و تردید به یقین در آمد و  سرما خورده اى واقعى بودم...

دو روز نرفتم سر کار...

هر روزش مى کند ... شش و نیم ضربدر دوازده و نیم ... هشتاد و یک دلار و بیست و پنج سنت... دو روزش ... صد و شصت و دو دلار و نیم!

هعى...

عیبى ندارد... همین است آدمیزاد... 

به یک خارش گلو از دست و پایش هم نمى تواند استفاده کند تا دو روز.

فردا مى روم سرکار. بهترم انگار...

کته ى شل داریم شام... عشق من... :) چرا راستى؟ یاد خانه ى مادربزرگ است حتماً. آن مادربزرگ که دوستش دارم، نه آن یکى که دوستش ندارم.

گفته بودم آدم ها کسانى را درخانواده دوست دارند که مادرشان دوست داشته باشد؟ یک ربط ناجورى احساس آدم به احساس مادرش دارد... که نباید گویا... آتى گفت ببر این بند ناف را!

نسیم راستى عروسى کرد. نبودم که پاى بکوبم. دلم سوخت. این بار که بروم سیییر تماشایشان مى کنم.

دلم تنگ رفتار معمولى عاشقشان است. همه چیزشان معمولیست... همه چیزشان مهربان است... کیف است... دوستشان دارم... دوستم دارند...


کوهن ها به انتظارند... یک عده به انتظار بوم هاى نساخته ى به انتظار تمام شدن تز آقاى معمار، یک عده منتظر رمق دست براى گذاشتن آخرین سایه ها...


یک کامیون کوچک روى یخچال نشسته که بارش یک کمى سبزیجات است و یک ماشین کوچکتر... از کلمبیا آمده... قرار است یاد کلمبیا بیاندازدمان. کارولینا مهمانمان بود. گفت که مى خواد برگردد. گفت که تنهایى سخت است. گفت که ورک پرمیتش را مى گیرد و مى رود... آمد خداحافظى و کامیون داد... باید به هدیه هاى ارزان دادن عادت کنم. قشنگترند. و راحتتر! ایرانى ها گران هدیه مى دهند. هنر مى خواهد ارزان هدیه دادن. یاد مى گیرم.


آخر اینکه روزگار به راه است.

حالم خوب است.

منتظر هیچ چیز نیستم.

همین ها که دارم خوب کار مى کنند...

امیدوارم شما هم به مراد دلتان برسید...


:)




خب.

امروز تجربه ى امیدوارى براى پیدا کردن یه شغل زیباى آرتیستیک در مونترال رو تیک زدم.

تمام روز حالم خوش بود... که مى شه! 

و خودم رو دیدم که یه معمار داخلى جونیورم با پالتوى قرمز و شال و کلاه سبز سیر ... تو مونترال سفید... اونم کجاش! اولد تاون!

به به...

خدا پدر و مادرتو بیامرزه لوسیانو که یه همچین روز سفیدى برامون ساختى...

به ماه و سال سفید برسونیش که دیگه چه جورى از شرمندگیت در بیایم ...



کار


یک لحظه هم را در آغوش می گیریم و عمیقاً شادیم و سرخوش از حال امروزمان؛

چند ساعت بعد ممکن است یادمان بیاید که تا چند ماه دیگر پولمان تمام می شود و ... 

من

به ویژه من چه حال متغیری دارم این روزها.

هیچوقت اینقدر دلم کار نخواسته که امروز.

کار می خواهم

کار می خواهم

کار می خواهم

.


حال گنجشکى



سلام.

مونترالم.

کنار همسر.

بگذارید ببینم... بعله... دو ماه و دو روز است...