خب.
امروز تجربه ى امیدوارى براى پیدا کردن یه شغل زیباى آرتیستیک در مونترال رو تیک زدم.
تمام روز حالم خوش بود... که مى شه!
و خودم رو دیدم که یه معمار داخلى جونیورم با پالتوى قرمز و شال و کلاه سبز سیر ... تو مونترال سفید... اونم کجاش! اولد تاون!
به به...
خدا پدر و مادرتو بیامرزه لوسیانو که یه همچین روز سفیدى برامون ساختى...
به ماه و سال سفید برسونیش که دیگه چه جورى از شرمندگیت در بیایم ...
یک لحظه هم را در آغوش می گیریم و عمیقاً شادیم و سرخوش از حال امروزمان؛
چند ساعت بعد ممکن است یادمان بیاید که تا چند ماه دیگر پولمان تمام می شود و ...
من
به ویژه من چه حال متغیری دارم این روزها.
هیچوقت اینقدر دلم کار نخواسته که امروز.
کار می خواهم
کار می خواهم
کار می خواهم
.
اما؛
حواستان که هست؟ که هیچ مطلقی وجود ندارد ؟
که این رنگ ها ساخته های ذهن مایند ...
ذهنی که مدام می خواهد داستان کند ... ببافد ... بسازد ...
جای آنکه تماشا کند ...
تماشا کند ...
تماشا کند ...