اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

کوهن هشتاد و چاهار ساله مى شود!



گمانم چاهار پنج سال پیش، همینجا توى همین وبلاگ "تصویرگر کتاب کودک" شدم!

بله.

اول "باش" شدم بعد "کشف"!

حالا اینجا توى مونترال "نقاش" شدم. کوهن چاهارده روز دیگر هشتاد و چاهار ساله مى شود و من براى تولدش - بگذارید ببینم؛ یک ... دو ... سه... - شش پرتره کشیدم. مى خواهم نمایشگاهشان کنم روى دیوارى در کافه اى یا گالرى اى در گوشه اى از این شهر هنرمند...

همین!

آمدم خبرتان کنم...








در خانه ماندگى



بعله. سرما خوردم. وسط مهمانى و گیلاس دوم سر شام گلویم خارید و صبح نشده شک و تردید به یقین در آمد و  سرما خورده اى واقعى بودم...

دو روز نرفتم سر کار...

هر روزش مى کند ... شش و نیم ضربدر دوازده و نیم ... هشتاد و یک دلار و بیست و پنج سنت... دو روزش ... صد و شصت و دو دلار و نیم!

هعى...

عیبى ندارد... همین است آدمیزاد... 

به یک خارش گلو از دست و پایش هم نمى تواند استفاده کند تا دو روز.

فردا مى روم سرکار. بهترم انگار...

کته ى شل داریم شام... عشق من... :) چرا راستى؟ یاد خانه ى مادربزرگ است حتماً. آن مادربزرگ که دوستش دارم، نه آن یکى که دوستش ندارم.

گفته بودم آدم ها کسانى را درخانواده دوست دارند که مادرشان دوست داشته باشد؟ یک ربط ناجورى احساس آدم به احساس مادرش دارد... که نباید گویا... آتى گفت ببر این بند ناف را!

نسیم راستى عروسى کرد. نبودم که پاى بکوبم. دلم سوخت. این بار که بروم سیییر تماشایشان مى کنم.

دلم تنگ رفتار معمولى عاشقشان است. همه چیزشان معمولیست... همه چیزشان مهربان است... کیف است... دوستشان دارم... دوستم دارند...


کوهن ها به انتظارند... یک عده به انتظار بوم هاى نساخته ى به انتظار تمام شدن تز آقاى معمار، یک عده منتظر رمق دست براى گذاشتن آخرین سایه ها...


یک کامیون کوچک روى یخچال نشسته که بارش یک کمى سبزیجات است و یک ماشین کوچکتر... از کلمبیا آمده... قرار است یاد کلمبیا بیاندازدمان. کارولینا مهمانمان بود. گفت که مى خواد برگردد. گفت که تنهایى سخت است. گفت که ورک پرمیتش را مى گیرد و مى رود... آمد خداحافظى و کامیون داد... باید به هدیه هاى ارزان دادن عادت کنم. قشنگترند. و راحتتر! ایرانى ها گران هدیه مى دهند. هنر مى خواهد ارزان هدیه دادن. یاد مى گیرم.


آخر اینکه روزگار به راه است.

حالم خوب است.

منتظر هیچ چیز نیستم.

همین ها که دارم خوب کار مى کنند...

امیدوارم شما هم به مراد دلتان برسید...


:)



کوهن جان



مهمان دارم این روزها.یک تعداد زیادى آقاى کوهن آن گوشه ى اتاق به انتظارند که نمایشگاه شوند! سیاه و سفید و جذاب و فیلسوف...

نقاشى هایم را مى گویم،

روى بوم هایى که آقاى معمار ساخته.

خوشم .

خیارها توى تراس به لطف مواد غذایى حل شده در آب دو هفته یکبار، میوه کردند... گل هایشان زرد مى درخشد...

خوشم.

مک دو خوش مى گذرد. خسته مى شوم اما شأن شغلم قشنگ است. لباسم... زبانم دارد بهتر مى شود هى... فرانسه ى نوزادم از فرنچ دارد بدل به کبکوا مى شود اما! عیبى ندار، بشود... بالاى سر است به قول مادربزرگ...

حالا که خوشم...

یک جوجه دارم که جامى ست. عاشق چشم هایشم و لبخند موشى اش و پیکاپوهایش و ارتباط ویدیومسیجیمان و دست هاى تپل پسرانه اش ى موهاى فر بلندش و شعر خواندن هاى خلاقش... و البته هلاک مردانگى نهفته اش...

مستم مى کند این یکى...


آیلتس جان اکسپایر شدند! باید به دادشان رسید. ٣١٠ دلار!


خانه را باید عوض کنیم به زودى. خانه ى جدید خوش منظره منتظر ماست... یک ماه هم پوشانى دارند قراردادها! هزار دلار گیر کرده توى گلوى این جا به جایى که کاشکى بتوانیم قورتش بدهیم شیرین ... :)

و خوش باشیم... 

جاى همه ى شما خالیست... 

امروز صبح را با چاى کمرنگ شروع کردم _دندان ها فرمان سفیدشدندگى داده اند_ و رفتم سرکار و برگشتم به املت همسر نوازش_بازى و خوابیدگى و حالا بیدا به سالاد و شبمرّگى... :)

این وسط ها گلى هم آمد و رفت. خانم همکار. شب هاى خوشیست شب هاى بارانى مهمان داشتن و البته روزها... روزهاى انتظار شب که مهمان به خانه دارى...


توى همه ى خوشى ها؛ خوش ترین خوشى ها، چشم هایم را مى بندم و براى همه ى همه ى همه آرزویشان مى کنم. برسد به دستتان...