اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

سه گانه [3]









1- صحنه: (شام را آورده ام روی میز، صدایش کرده ام که بیا، سریع آمده چون می داند باید سریع بیاید!!! )

    شام: (سیب زمین پخته + تن ماهی!)

    


می گوید: به به عزیزم بیا شام خوشمزه بخوریم...

می گویم: دوس داری من شام بخورم؟ نمی ترسی چاق بشم؟

می گوید: فقط دوس دارم تو خوشحالی باشی...


در فکر من : ( چه بلایی سرِ این پسر آورده ام که این شده رویایش؟ این عشق است یا اسارت و ایثار؟ نباید برایش کاری بکنم؟ نباید عوض بشود این حس؟ من خودخواهم که از این حرفش این همه لذت بردم؟ چرا پس تهِ این لذت این حزن لعنتی جا گرفته یک هو؟ رویای من چه؟ توی رویای من خوشحالیِ او کجاست؟... آهان... ببینش... در صدرِ رویاهاست انگار! اما او که بزرگترین خوشحالیش، خوشحال شدن من است! ... پس باز هم یک جور خودخواهی در این یکی رویایم هم... چکار کنم...)

در فکر او احتمالاً : (چه خوب که امشب شام خورد! جمع کنیم سفره را بیگ بنگ ببینیم!)







2- مادر بالاخره موفق شده خانه و زندگی را بیاورد تهران یک جایی در نزدیکی ده دقیقه پیاده روی خودمان و من دچار "اضطرابِ قرارگیری در موقعیتِ عدمِ کنترلِ کامل بر شرایط " شده ام!







3-  هنوز نظرم عوض نشده؛ پاییز 92 سرشار ترین پاییز زندگیم بود!









نظرات 5 + ارسال نظر
آشتی شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:01 ب.ظ http://ashtiashti.persianblog.ir

سپیده جونم! تو رو خدا نخواه قاعده بازی رو عوض کنی. میشی عین من ها!!!!!!!! حواست باشه. اون،اینجوری خوشه، خب بذار باشه!

امان از ترسِ تو از ریسمانِ سیاه و سفید آشتی!!! :)

شادی دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ق.ظ http://neveshte-jat.blogfa.com/

اضطرابِ قرارگیری در موقعیتِ عدمِ کنترلِ کامل بر شرایط!
کاملا می فهمم چه می گویی. با اینهمه یادت باشد که خودت مسئول هر اضطرابی هستی که وجود دارد یا قرار است به وجود بیاید. به جای نقش قربانی را داشتن، باید مسئولانه با زندگی خودمان و بعد دیگران، برخورد کنیم. آفرین سپیده!

همین دیروز ، این برنامه ریزیِ مسئولانه را با رد کردن دعوت یک مهمانی وسطِ هفته ای، آغاز کردم.
مرسی شادی.
چه قوی شده ایم من و تو!
آفرین...

ناهید دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:06 ب.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

من هم فکر میکنم آقا احسان همین را میخواسته که تو گفتی:-)

چه خوب که مادرت 10 مین بیشتر باهات فاصله ندارد.. کاش این موهبت نصیب من هم بشود

پاییز زیبایت را خوشحالم. امیدوارم همه ی فصل هایت همینقدر -بلکم بیشتر - سرشار باشد

ممنونم ناهید جان...
یادت هست آن بی نیازی کاذب که از آن حرف زدم؟ این همه نزدیک شدن مادر ... در ترکیب با آن بی نیازی کاذب... چیز خوبی از آب در نمی آید!
نگران دلشکستگی هایم!

ناهید دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 ب.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

نگرانی‌ها رو رها کن. سبک‌تر راه می‌ری سپیده جان :-*

خب

[ بدون نام ] دوشنبه 2 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:29 ب.ظ

چقدر سرسختانه فکر میکنی!!!! عالی بود!

منِ لعنتی...
این من ِ لعنتی...
اینِ منِ لعنتی ِ سرسخت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد