اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

یقینِ گم شده!




نمی توانی زندگی را ول کنی!


خودش تو را به جایی نمی برد...




خوش به حال آنها که فلسفه ی زندگیشان این نیست!



خوش به حال آنها که به صدای قلبشان گوش می دهند و قلبشان هی چیزهای خوب می گوید...


خوش به حال آنها که می توانند خودشان و زندگیشان را به دست سرنوشت بسپارند...



من از دستِ سرنوشت می ترسم!





امروز حالم خوب نیست!


و خوشحالم که روز تولدی... سالگرد ازدواجی... چیزی نیست...




پ.ن(1): انگار آخرین باری که اینطوری نابود بوده ام ، سالگرد ازدواجمان یعنی 6 مرداد بوده! خوب است ها! حدود 6 ماه فاصله... طول موج می گیند بهش یا فرکانس، یادم نیست... هر چه هست این حس ناخوشایند دیر به دیر تر شده! 


پ.ن(2):کاشکی نماند یک وقت تا ولنتاین... تولدم... عید...


پ.ن(3): یقینم را به من بازگردانید!





 -یک ساعت بعد: "بهترم"! :)


- دو ساعت بعد: "حتی وقتی حالم بد است هم یک جوری دلم برایت تنگ می شود!" ... دیوانه می شوم آخرش!!!



نظرات 1 + ارسال نظر
ناهید شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ http://avaze-betyar.blogfa.com

دلتنگی و دیوانگی را دوست دارم. حتی تو که دچارش شده‌ای دل من را غنج می‌رود. وقتی مشت دلتنگی را در حضور صاحبش باز کنی آنوقت اگر ظلمات هم باشد یکی یکی نورها خودش را نشان می‌دهد.

ناهید من بدجوری دلتنگ و سردرگم می شوم. شاید اگر انقدر طوفانی نبود، من هم دلم غنج می رفت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد