"خدا خدای نوشته های ثبت شده است!"
عنوانِ پستِ امروزِ دوست شیرینی بود که حالا یک مادر حساب می شود!
و من فکر کردم به "نوشته های ثبت نشده" ام!
بگذارید اعتراف کنم که سی سالگی سن سختی برای آرزو کردن نیست؛ تصورِ چهل سالگی شاید! بماند که احتمالاً خودِ چهل سالگی هم نیست ... این تصورِ لعنتی !
وقتِ باز خوانیِ "وزنِ بودن" ِ سهراب است گمانم!
دیشب که می خوابیدم بدجوری سی ساله بودم. تقصیرِ شیشه ی کتلت فروشیِ کار و تجارت بود و تقصیر منتظر ماندن برای سیب زمینیِ توی راه ... تقصیرِ تصویرِ ناگهان "زن " َم توی شیشه که چهار دقیقه و سی ثانیه خیره مانده بود!
گمانم "سی سالگی" جشن تکلیف می خواهد!
به من "ذوق زدگی " هدیه بدهید.
به خودم "ذوق زدگی" هدیه خواهم داد. ذوقِ ناگهان بودن در مکانی که امروز خواسته ام است. موهای باز در دشت های آفتابی با حسی از "امنیت" ...
پ.ن: این نوشته بنا بود پر شورتر از این حرف ها تمام شود. چرا سی سالگی انقدر دیر به نظر می رسد؟
گمانم "سی سالگی" جشن تکلیف می خواهد!
خیلی باحال بود.
واقعاً می خواهد شادی!
سی سالگی، احتمالا اولین سنیست که برای اکثر آدم ها، چین خوردگی های زمان را تازه رویِ صورت و تنشان حس میکنند....
بله. چین خوردگی ها خودشان عامل تاثیرگذاری در دیر بودن سی سالگی اند. انگار بدن می خواهد بگوید: دیگر دارم کم کم خسته می شوم!
روز زن مبارک
به همه ی زن های سرزمین خوبم
یک گل هم برای شمای دوست
سپاس فراوان از شما آقای دوست ...
من اما از سی سالگی خوشم نمیآید...قبل و بعدش خوبه است ها خودش یک جوریی است...به استخر و بوی کلر میماند انگار
من هم آذرم ...
این اما در دسته ی پذیرش هاست! (شما هنوز درستان به آنجا نرسیده!) تا عبور صبر کن!