اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

از رحمانیتِ‌ نداشته ...




از مکالمه لذت نمی برم. سال هاست...


البته منظورم مکالمه های معمولی با آدم های معمولی زندگیم است. سوتفاهم نشود؛ نه این که "من" فقط خاصم و مکالمه های "من" باید خاص باشند، نه! "همه" خاص اند و هر کس یک سری آدم معمولی در زندگیش دارد و یک سری آدم خاص! و طبیعتاً یک سری مکالمه معمولی و یک سری مکالمه خاص!‌ که هیچ تعریف مشخصی هم ندارند. "آدم خاص" زندگی من می تواند "آدم معمولی" زندگی هر کس دیگر باشد و برعکس ...

 جانِ‌ کلام اینکه کشف کردم چرا از مکالمه های معمولی لذت نمی برم! با کلاس بودن و خاص بودن خیلی مد است، اما داستان من این نیست؛ من بی رحمم!


دوستی به شوخی گفت قرار بگذاریم دور هم غیبت کنیم تا صبح. یک هو یک جور مور مورم شد آمیخته به نوعی خشم.

من خیلی وقت ها خودم توی ذهن خودم غیبت می کنم! یا با آدم هایی که خیلی خیلی نزدیکند زندگی دیگران را نقد می کنمو از قیاس ها گاهی لذت می برم و گاهی احساس حقارت کرده رنج می کشم. اما آدم های معمولی زندگیم حق ندارند غیبت کنند! به آن ها سخت می گیرم! آن ها باید بیشتر تلاش کنند. باید چیزهای ارزشمندتری برای لذت بردن از زندگی داشته باشند. باید شبیه هم نباشند. شبیه هیچ کس نباشند. من دلم می خواهد آن ها همه تک تک خاص باشند!


مادرم نباید از داشتن دختر خوش قد و بالا لذت ببرد.

نباید از اینکه دخترهای زیادی و مادرهای دختر های زیادی پسرش را عزیز می دارند لذت ببرد.

نباید از مادرشوهرش گله کند.


پدرم نباید از فوق لیسانس داشتن دخترش لذت ببرد.

نباید به تک تک لباس های جدید دخترش این جور با هیجانی مصنوعی واکنش نشان دهد.

پدرم نباید قضاوت های عصبانی و ساده انگارانه درباره سیا ست داشته باشد.


مادرشوهرم نباید از مقایسه ی نوه ی بور زیبایش با بچه ی جدید دیگری در فامیل که اتفاقاً‌ بور نیست و زیبا نیست، لذت ببرد.

نباید این همه از تعریف داشته هاو نداشته های جوانیش لذت ببرد.

نباید می گفت چرا سپیده اضطراب ازدواج دارد،‌پسرم به این خوبی ...


پدر شوهرم نباید با تعریف ماجرای طلاق دختری در فامیل و مقایسه اش با پسران خودش که طلاق نمی گیرند،‌به ما نزدیک شود.

نباید از بچه ی - حتی بی ادبِ - فامیل بد بگوید.

نباید درباره ضعف های خانواده های دیگر دلسوزی کند و می دانید که کلاً تهِ‌دلسوزی کردن با دیگران یک لذتی هست!


بی رحمم!





و در ضمن ای کاش آدم ها بدانند برای خریدن یک هدیه و شاد کردن فردی که از مرز صمیمیت در رابطه با شما عبور نکرده است، قشنگ نیست که در زندگیش بگردید ببینید چه چیزی  ندارد و همان را بخرید! 

اصلاً‌ حس خوبی نمی دهد که برعکس ...





بی رحمم؟




نظرات 3 + ارسال نظر
ناهید دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:15 ق.ظ

آخ سپیده! چقدر خوب گفتی! حرف دل من!
غیر از قسمت قیاس که اصلن توی کار من نیست

آخ آخ! تو اگر آن قیاس را هم نداری که بیرحمیت دیدنیست ...

شادی دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:17 ب.ظ http://neveshte-jat.blogfa.com/

از قیاس و قضاوت و غیبت زبانا بیزاریم ولی عملا همان الگوها را داریم در گفتار و رفتارمان پیاده سازی می کنیم به شکل مدرن.

ابلهانه است!

مجید مویدی یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ق.ظ http://majidmoayyedi.persianblog.ir

نمیدونم که خوندینش یا نه، اما سپیده جان، حسین پناهی، یه شعر داره که سراسرش دیالوگ هست.... خلاصه در خلال این گفتگو، بحث به این کشیده میشه که فرقِ ما با حیوون ها چیه.. یه جایی، یکی از شخصیت ها، حرفِ عالی‎ای میزنه. میگه:«فرقِ ما با اونا اینه که ما فقط حرف می‎زنیم... لطفِ حرفم مایه‎ی دردسره».
واقعا، برای منم، شاید 90 درصد حرف زدنها و گفتگوها، فقط مایه‎ی دردسره
+ در ضمن، منظورت رو از "خاص" بودن یا "معمولی" بودن و این قضایا، خوب رسونده بودی رفیقِ عزیز.

اون شعر رو نخوندم.
یادمه یکی از اساتیدمون هم از کسی نقل می کرد که: ناقص ترین راه انتقال مفهوم کلماتن!
+ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد