اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

روی در روی ؛ تمام قد!







باید تن دارد؛


به زندگی.


لیاقتش را دارد!







مادرم




دیشب 


مادری که تنها مانده 


خواب را مهمان خانه ام بود.



دیشب


مادری که تنها مانده 


خانه ام را سیر تماشا کرد.



دیشب 


مادری که فکر می کند وقتش است پول هایمان را جمع کنیم؛ خانه بخریم


از قالب ژله های جدیدم تعریف کرد!





در کانادا هم هزینه تحصیل بیشتر از تصور ماست...




و ما تصمیم به مهاجرت با جیب خالى را


 "خر" آفریدیم!





توقعات من!





همین الآن که بیدار شدم یک کشف جدید کردم!

این که من اصلاً دلم نمى خواهد آدم خیلى خیلى پولدارى باشم!

و حتى به آدم هاى خیلى خیلى پولدار حسودیم هم نمى شود!

من فقط 

          مى خواهم

                         هر وقت

                         هر جا که دوست دارم             بروم!

                         و

                         هر وقت 

                         هر کار که دوست دارم          بکنم!



همین!!!




فلسفه زندگى...

  


یک زمانى میگفتند "کیمیاگر" ِ پائولو کوئیلو به عنوان یک کتاب درسى در آمریکا تدریس مى شود! مى شود واقعاً؟


نمى دانم دیگر خوانندگان این کتاب چه نظرى دارند اما براى من آن روزهاى نوجوانى کتاب به قطعه اى الماس مى ماند که سرشارم مى کرد از انرژى و انتظارِ نشانه هاى گنج هاى پیش رو... بعدتر ها هى ناامید و مضطربم کرد... تا امروز! این سال هاى نزدیک و نزدیکتر شدن به سى سالگى ؛ آرامش برایم تنها در خودم و انتخاب هایم است... 

اینکه رهایم کنند و بگویند : این تو این هم زندگیت! بیرون از تو هیچ چیز برایت نیست! هرچه مى خواهى خودت بساز ، هرچه هم دارى یا ندارى مسئولش خودت هستى! والسلام!

گفته اند! کسانى گفته اند... آخریش همین استاد خوب زبان! (راستى چرا این استادهاى زبان انقدر خوبند بعضى هایشان؟ میشود مریدشان شد تمام عمر! این زبان انگلیسى چه دارد لعنتى؟!)

گفت : "اگر شما فلج مادرزادید و نتوانسته اید قهرمان دو میدانى شوید؛ فقط خودتان هستید که سرزنش مى شوید!"(انگلیسى اش را همسرجان نوشته وقتى از کلاس برگشت مى گذارمش اینجا!)

بعله گفته اند خیلى هم منطقى گفته اند... اما مشکل اینجاست که "کیمیاگر"ِ لعنتى آخر داستان، آنجا که دزد در عین انکار منطق پیروى از رویا(یا همان نشانه ها) ناخودآگاه جاى گنج را به پسرکِ پیرو رویا، مى گوید؛ جواب دندان شکنى به امثال من و استادِ زبان مى دهد!


لعنتى!


یلدا ...




ما یک چیز خوب در خانواده مان داریم!


بلدیم متفاوت "عمل " کنیم!


مثلاً؟


بلدیم دسته جمعی همه باهم 

حتی با پدر ها

با مادرهای چسبیده به آشپزخانه

با نوه ها و پدربزرگ ها

با همه ... 

یکدفه بلند شویم و به جای کپه کپه حرف های معمولی درباره ی بنزین سوپرهای اخیر یا لوبیا را چه جوری آبپز کنیم که رنگش کدر نشود؛


پانتومیم بازی کنیم!


بعله!


یا مثلاً بلدیم تمامِ‌ یلدا را به پیشنهاد عمو 

حافظ بخوانیم و نقد کنیم!

نه که یک نفربخواند و توضیح دهد ها!‌

نه!

هر کس خودش فال خودش را بخواند و به نقد بگذاردش و حتی آخرش بگوید : "در شأن حافظ نبود این خود نمایی که من می توانم این همه «شمع» ردیف کنم ..."


بعله!


من این بلد بودن های متفاوت "عملی" رو دوست دارم ... زیـــــــــــــــاد ...



سه گانه ...





1- رها کرده ام برادرِ‌بیچاره را! دارد نفس می کشد بدبخت...



2- شده ام تصویرگر و این خیلی شیرین است!



3- و مانده ام با همسری که از خواب ناگزیر است هر لحظه و همواره ؛ چه باید کرد!





و پی نوشت اینکه خیلی خوبم این روزهای پاییزی... 

نه که راضی باشم، نه! اما خوبم ... 


معصومیت های از دست رفته ...





خیلی خیلی خیلی معصومانه پرسید:

- "شما از کجا میفهمید؟"


چه؟

که باید دروغ بگویید!


پارتی بازی ِ‌ کارِ‌ اداری بود و باید به جای "خاله ی دوستم" می گفت "خاله ی خودم" است معرف!


- "دروغ که می گویم،‌حس می کنم ... حس می کنم ... [به زمزمه] خود فروشی می کنم"!


قلبم تیر کشید اما فکرم 

این همه بلد نبودن ساده ترین ها در روابط اجتماعی اش را تحقیر کرد!



دلم تنگ است.







درام!




دیروز؛ یک جایی از روز بود که یاد بزرگترین درام واقعی ای که در زندگی واقعیم با آن رو به رو شدم،‌افتادم.

یک روز پاییزی بود گمانم مادری کنارم نشست توی اتوبوس تهران-باغستان. چند بسته بزرگ سبزی خرد شده به همراه داشت. بویشان توی ذوقم می زد! دندان های پایینش هم خراب بود. آن هم توی ذوق میزد. از همه بدتر چشمانش!!! هیچ نگاهی تویشان نبود!

یادم نیست چه طور شروع کرد به حرف زدن اما ... 

پرستارِ‌پیرزنی غرغرو بود. داشت بعد از 48 ساعت کار بر می گشت کرج. پسری داشت در کرمانشاه. دیشب خواهرانش زنگ زده بودند که بیمارستانند! پسر برای بار سوم خودکشی کرده بود! پسرش بیست و یک ساله بود گمانم. دکتر روانشناسش گفته بود: "حساس است؛ کاریش نمی شود کرد. دردهای زندگی را نمی تواند تحمل کند." 


آن مادر یک "درام" مطلق بود!


پسرش شاعر یود!

همان روز اسمش را گفته بود، سرچش کردم. معروف نبود اما شاعر بود!

اسمش را یادم رفته.

یکی از شعرهایش را هم برایم در دفتری نوشته بود؛

دفتر را هم گم کرده  ام!





به نظرتان ...




1- کلاً خوب است آدم وقتی خسته است حرف بزند؟


یا نزند به نفع همه است؟!





2- زن ها و مردها یک فرق بزرگ دیگر هم دارند؛ زن کنار خستگی مردش شروع به زن بودنش می کند و مرد ... با خستگی زنش آرام آرام تمام می شود ... 


همه چیزش...




3- برادرم را به من برگردانید!






پ.ن: آری اگر بسیار اگر کم فرق دارند...