اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

هرزه علف هایند!



پر از نگرانی های ریز و درشتم این روزها ...


هی از مقیاس جابه جا کردن چمدان و آشپزخانه می پرم به تصمیم گیری برای مهاجرت!


نگفته بودی این "نگفتنی ها" چون آن هرزه علف ها*بلدند این همه جا اشغال کنند!


 





* خواب چون درفکند از پایم

خسته می خوابم از آغاز غروب

لیک آن هرزه علف ها که به دست

ریشه کن می کنم از مزرعه روز

می کَنَمشان شب در خواب

هنوز ...


"الف-بامداد"




تو!





یک چیزی از تن من کم می شود هر بامداد؛


شاید بازوان توست یله بر شانه هایم


یا سر انگشتانت نرم بر گیسوانم


یا همان گونه هایت گرم فشرده بر گونه هایم...






و این همه ی توست باز 


که باز می گردد هر شامگاه به تمامِ‌ من!



زنده ام!






توی وبلاگی امروز خواندم: "من زنده ی تجربه ی اتفاقات پیش بینی نشده و امن با آقای میم هستم . " 


و از آن لحظه می اندیشم که : " من زنده ی کدام چیزهایم؟"


باید فهرستی بسازم!





خوبم ...







یک روزهایی باورم نمی شود این همه بزرگ شده باشم.


باید برای روزگار پاگرد بگذارند؛


گاهی هم بایستد 


سربرگرداند 


آدم بتواند به راهِ‌ رفته نگاهی بیاندازد!


شاید یکی خواست به گذشته اش افتخاری چیزی بکند!




***





روزهای آرام می گذرند

خوشی هایی از گوشه و کنار سربرآورده اند که

که 

که خوبند!


احسانم هم آغوش تمامِ  تنبلی ها و اراده کردن ها و تغییر ها و تصمیم هایم،‌ کنارم نشسته .

هرچند نگرانی و دغدغه  ی آینده ی به هم پیچیده ی برادر، آشفتگی را در همسایگی نگه داشته اما؛

 شب های زیادی را با حسی از سپاس،‌ به زندگی شب بخیر می گویم.



خوبم

:)



رویاها... رویاهای نجات دهنده ...






همین یکی دو روز پیش بود که یادم آمد امسال یک جایی نوشته بودم در این اتاق که :


"امسال عاشقانه ترین پاییز عمرم را - تا اینجا -  گذراندم!"




امروز صبح که از خانه بیرون می آمدم فکر کردم، زمستان سختی بود اما


هی!

 

دختر! 


انگار این بهار دارد رقابت می کند با آن پاییز ها! ... 




این روزها خوبم.


این روزها که می گذرد خوبم ...


باید تشکر کنم!


از ... 


از خانه ی سپیدی که این روزها شده لوکیشنِ همه ی تخیلاتم! 


با حیاط کوچکی که در آن توت فرنگی کاشته ام ... گوجه کاشته ام ... خیار و ریحان کاشته ام ... 


با تراسی که نرده های چوبی سفید دارد و عصرانه های چای و صبحانه های آفتابی روز تعطیل ...


باید سپاسگزار بود ... 


باید از رویاها سپاسگزار بود.



و من


سپاسگزارم.


از تو 


که همراهِ‌ شیرین ترین رویاهای منی ...







پ.ن:و کور شوم اگر دروغ بگویم! 


پدرم (1)




پدر من

بهترین پدر دنیا نیست!

 

 

 

اما هر بار که می بینمش، یا به خوابم می آید؛ بغض می کنم!

نمی دانم از وقتی اولین آثار گم شدن جوانی را در وجودش دیدم، چنین شد یا

از وقتی با مرد دیگری زوج شدم!

 

پدر ها یک جورِ دیگرند نمی دانم چرا!

یک چیزی از وجودش در من است. احساس می کنم بخشی از او در من به زندگی ادامه می دهد!

بخشی که هنوز می تواند جوانی کند ،

امید وار باشد،

شاد باشد...

و من ناخواسته آن را در خود گرفته ام!

بغض می کنم، شاید به این دلیل که می خواهم پسش بدهم!

 

می خواهم ببینم که یکباره نیرو می گیرد و جوانی و شادابی  از درون موهای سفید تنک اش،

 چروک های گردنش،

 تن خسته ،

زانو دردش،

عنبیه ی کم رنگتر شده اش...

 حواس پرتی های اخیرش...

خود را بیرون کشد... فریاد بر آرد که "من برگشتم!"

 

آن وقت من دیگر نباشم...

او باشد و یک عالمه شادی...

دوباره مسابقه دوچرخه سواری،

دو باره شطرنج،

دوباره موهای ستاری،

شلوار دمپای کِرِم...

 

این بار نمی گذارم کسی اعتماد به نفسش را بگیرد،

نمی گذارم اصلاً معلم بماند!

نجاری را ادامه می دهد،

با استعداد و هندسه ی بی نظیرش، کارگاهش بزرگ می شود...

پیشرفت می کند...

خیلی زیاد...

بزرگ می شود...

 

آن قدر که حتی اگر من هم به دنیا بیایم و بخش هایی از وجودش را با خودم ببرم،

باز هم آنقدر دارد که وقتی نگاهش می کنم؛

بغض نکنم!





سی سالگی ...

  



سی سالگی نازنینم ؛


سلام...


خیلی خیلی ممنونم که با وجود نگرانی هایی که برایت داشتم خیلی آرام و زیبا و تا حدی هم پر جنب و جوش و شاد به سراغم آمدی.

خیلی خوب بود!


چرخ خیاطی سفیدم را خیلی دوست دارم . آی پدم سفیدم را هم ... تازه خودنویس سفید و شال سفید گل گلی ام را هم...  خیلی خیلی خوب بودی تو با این شکلِ‌آمدنت!


چقدر نگران بودم که آغازت را بد حالی کنم... مضطرب باشم ... خراب کنم... 

اما تو آمدی و به شعارِ 


بهای باده ی چون لعل چیست؛ جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد ...

نماز در خم آن ابروان محرابی..

 کسی کند که به خون جگر طهارت کرد...


زیبا شدی و نترسیدم و ساده گرفتم و امید به خردادی بستم و ... چققدر تو خوب بودی...


حالا امید از کجا نمی دانم اما ؛‌برگشته...

حالا برایت امیدوارم... 

برایت خوشحالم...

و دوستت دارم

سی سالگیِ‌ کوچکِ زیبای من ...



:)

سلام...

آمده ام لبخند های کوچک و شیرین بزنم برای دوستانی که این ایام نگران و ناامیدشان کردم...

آمده ام بگویم


این روزها


خوبم ... :)







سایه بان آرامش ما؛‌ ماییم؟؟




امتحان می کنیم...


10 روز دیگر تولدمان است.


خودمان را شاد و سرحال می خواهیم آن روز!


خودمان را شاد و سرحال می آوریم تا آن روز ...


خودمان و خودمان ...


ها؟


می شود؟ 


لذت بخش هم خواهد بود؟




هدف! (1)




یک روز (1)


با شجاعت (2) 


چشم در چشم زندگی ام بنشینم (3)


ضعف هایش را ببینم (4)


و حالم بد نشود! (5)


... (6)





1-  که نباید خیلی هم دور باشد!

2- که با اتکا بر خودم و بخش پر روی وجودم به دست آورده باشم!

3- تنهای تنها و بدون وابستگی روحی به کس دیگر!

4- دور از بدبینی یا خوشبینی!

5- یعنی ... پذیرفته باشمش... یا ببینم آن قدر ها هم بزرگ نیستند... یا حتی عادت کرده باشم بهشان ... یا در بهترین حالتش ببینم که شدت و حالتشان عوض شده و کمرنگ شده اند!

6- و البته باید این حال مختص "یک روز" نباشدها !!!




همین!




هنوز خوشبخت است...




خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛


فهمیدن اینکه


وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت

درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی

قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان

دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛


"چـــقـــــدر"


خوشبخت است!