اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

پدربزرگ...





آمده ایم .

یعنی
بر گشته ایم.
از رامسر
از سالگردِِ شما...

یک سال شد ...

و نه اینکه فکر کنی مرگ برایم چیز عجیبیست! نیست!
نه اینکه فکر کنم شما تنها پدربزرگ دنیایی که رفته ای...
فقط...
برگشته ایم خانه
و خانه خالیست!

این عجیب نیست؟

خانه ای که شما هرگز نیامده ای
حالا که نیستی
خالیست!

من فقط دلتنگم!

رامسر بودیم
و چقدر خانه هایی که شما دیگر در آنها نخواهی بود
خالی بودند!

فکر کردم بر می گردم به خانه ای که شما را به یاد نداشته باشد و حالا ببین ...

که خانه ای که هرگز در آن نبوده ای

چقــــــــــدر خالی تر است!

برگشته ایم خانه
من دلم تنگ است
اشک امانم نمی دهد
-(یادت هست گفته بودی نامم را بگذارند ژاله؟بیا و ببین...)-

و می خواهم

تو برگردی!





سه گانه [3]





سه کشف جدید در خودم کرده ام که نمی دانم باید باهاشان چکار کنم!





1- در عین اینکه پیش خودم و دیگران، به شدت آدم هایی که فحش می دهند را تحقییر و تنبیه میکنم؛


کشف کرده ام که یک جایی در نهانم، بدانها به شدت حسودی می کنم!


به اینکه انقدر راحت  صریح و بدون نگرانی از اشتباه کردن، قضاوت می کنند و بدون لحظه ای درنگ تنبیه! 


یک فحش و ... خلاص!



من از قضاوت کردن صریح بسیار بسیار می ترسم!


همین باعث می شود آدمی مدام درگیر در دادگاهی ذهنی باشم 


که وکیل مدافع و دادستان و قاضی اش خودمم... و وای از آن روز که متهم هم خودم باشم!!!




2- کشف کرده ام از بسیاری از موقعیت های هیجان انگیز و رمانتیک و محبت آمیز و بزرگ کلاً ،که می توانند خیلی فوق العاده باشند می گریزم!


زیرا


می ترسم 


آنقدری که من دلم می خواهد فوق العاده نباشند .


و آنوقت من بخورد توی ذوقم!



3- این یکی کشفم خیلی درناکتر از همه آن های دیگر بود!


کشف کرده ام فوبیای استمرار دارم!


از اینکه موقعیتی که در آن هستم ابدی باشد وحشت دارم!


می رویم رستوران و هوا گرفته و من کمی دلم گرفته  و منتظریم غذا را بیاورند و یأس بر من مستولی می شود و از آنجا که احساس می کنم این لحظه تا ابد ادامه دارد... تحمل نمی کنم. بلند می شوم!


می رویم تئاتر و فضای صحنه تاریک و افسرده است و دیالوگ ها کشدار و اعصاب خرد کنند و اضطراب تمامِ وجودِ مرا می گیرد که کمِ کم باید یک ساعت دیگر این فضا را تحمل کنم و انگار هر ثانیه باتلاقی است که می تواند من را در خود غرق کند!


همسرم سرباز است و من ناآرام و مضطربم و کمِ کم شش ماه طول می کشد تا خانه بگیریم و وضعیت ثبات ندارد و این شش ماه برای من آنچنان ابدیتی از خود تصویر می کندکه ... از تحملم خارج می شود و سیستم اعصابم را از حال نرمال خارج می کند!


پرده ! می خواهم برای خانه پرده ای را که طراحی کرده ام بخرم و بدوزم و طرحی برای مبلمان تصور کرده ام ، اما با وجود وقت نداشتن ها مشغله و این ها انقدر برایم دور به نظر می آید که هر بار به پنجره نگاه کنم قلبم بگیرد!


ماشین را گفته اند اردیبهشت ماه می دهند و من هر بار که بازحمت می رویم خرید و با محدودیت وزن و تعداد دست برای آوردن خریدها رو به رو میشویم، قلبم سیاه شده و جوری نامنظم می تپد که انگار ...


ولش کن!






پ.ن: و کشف کرده ام همه اینها ریشه در نوجوانی ام دارد! 





دوستی امروز بهتر است...




لبخند که شروع عشق است .. آفتاب که شروع حیات است ..


گاهی شما باید بروید ... همیشه او نمی آید .


گرم .. پر از شکلات ...


می اید و آفتاب می شود ..


خوشحالم از احساس همذات پنداری تون .. قدرت یافتنی نیست ، خلق کردنی ست ... باید خالق قدرت خود باشید .. باید پذیرش داشته باشید و ذره ای ایمان .. ایمانی که یقه ی سرنوشت را بگیرد ...باید آن چیز را که دوست دارید ، رویایتان هست را خود خلق کنید .. باید بدانید که خودتان هستید که آفریننده ی دنیایتان هستید ..


ایمان به آفتاب ، ایمان به درون است .. ایمان به تابلویی ست که دستانمان آن را کشیده است ... دستهای خودمان ..

شاید بدتر شود .. شاید کسی نباشد ...شاید تنهاتر شویم .. اما همین تغییر کیفیت تمام چیزهای بدش را می برد زیر سوال ...


مرد خود سایه شده است .. رفته است به گوشه ای و برای خود می نوازد ... کسی هم که نباشد تنش را به دریا می زند ...


ما دستمان را به جز زانوانمان به هیچ جا وصل نکردیم ..


آفتاب همان بهشتی ست که رویاهایمان وعده اش را داده اند ..

...


هیچ چیز ثابت نیست ... کلمه ها می دانند ..


گمانم به خیی چیزها این گونه نبود که شد .. اما خب ، دنیاست دیگر .. در و پیکر که ندارد .. گاهی یک چیزهایی دیر به ما نشان داده می شود .. که البته این خود یعنی توهین ..






خوشحالم!

خیلی زیاد!

این ها را بعد از مدتها دوستی نوشته که روزهای زیادیست زندگیش را رها کرده بود!

گاهی حتی می ترسیدم بِبُرّد تمام بند ها را!

اما حالا... ببینید چگونه به خودش ایمان آورده!

ببینید چگونه از دلِ آن همه رنج، خدایی بیرون کشیده!

این یکی تولدش را به جد تبریک باید گفت...



http://soolaan.blogfa.com/


سه گانه [3]









1- صحنه: (شام را آورده ام روی میز، صدایش کرده ام که بیا، سریع آمده چون می داند باید سریع بیاید!!! )

    شام: (سیب زمین پخته + تن ماهی!)

    


می گوید: به به عزیزم بیا شام خوشمزه بخوریم...

می گویم: دوس داری من شام بخورم؟ نمی ترسی چاق بشم؟

می گوید: فقط دوس دارم تو خوشحالی باشی...


در فکر من : ( چه بلایی سرِ این پسر آورده ام که این شده رویایش؟ این عشق است یا اسارت و ایثار؟ نباید برایش کاری بکنم؟ نباید عوض بشود این حس؟ من خودخواهم که از این حرفش این همه لذت بردم؟ چرا پس تهِ این لذت این حزن لعنتی جا گرفته یک هو؟ رویای من چه؟ توی رویای من خوشحالیِ او کجاست؟... آهان... ببینش... در صدرِ رویاهاست انگار! اما او که بزرگترین خوشحالیش، خوشحال شدن من است! ... پس باز هم یک جور خودخواهی در این یکی رویایم هم... چکار کنم...)

در فکر او احتمالاً : (چه خوب که امشب شام خورد! جمع کنیم سفره را بیگ بنگ ببینیم!)







2- مادر بالاخره موفق شده خانه و زندگی را بیاورد تهران یک جایی در نزدیکی ده دقیقه پیاده روی خودمان و من دچار "اضطرابِ قرارگیری در موقعیتِ عدمِ کنترلِ کامل بر شرایط " شده ام!







3-  هنوز نظرم عوض نشده؛ پاییز 92 سرشار ترین پاییز زندگیم بود!









باز هم خواب دیدم...



دیشب خواب دیدم یک بچه به دنیا آورده ام!


پسر بود!


شبیه من نبود!


شبیه احسان هم نبود!


یک جوری شبیه بچه ی تازه به دنیا آمده ی برادر احسان بود. و من مدام فکر می کردم چرا شبیه خودِ احسان نیست حداقل!

احسان مثل همیشه با لحنِ "ناراحت نباش؛ درست می شود"ش ، گفت : "بزرگ بشه شبیهِ من می شه"!


و من نمی دانستم آیا راضی میشوم با این؟


از صبح هی فکر کرده ام چرا انقدر ناراحت بودم توی خواب...


حالا گمان می کنم می دانم.


من دوست دارم بچه داشته باشم، اما یک جوری که بچه ام شبیهِ هیچکدامِ این آدم ها نباشد... شبیهِ من نباشد! 

شبیهِ یک جورِ خوبی از انسان ها باشد که ... که ... انقدر خوشبخت هستند که با خودشان روراست باشند! 

شبیهِ شادی باشد... شبیهِ معنای واقعیِ زندگی....

حتی دوستم نداشته باشد! 

اما خودش برای خودش دوست داشتنی باشد!

دوست دارم بچه ام چیزی شبیهِ حسود نبودن باشد!

حسرت نخوردن!

امیدوار بودن ...

هنرمند بودن...


شاد بودن...


آزاد بودن!





من 

نه که دلم بچه نخواهد؛


من

فقط دلم 

داشتن همچین بچه ای را

امیدوار نیست!



پاییز امسال...








داشتم فکر می کردم باید اینجا بنویسم که از پاییز یک هزار و سیصد و نود و دو،


 - هر چند هنوز تمام نشده- 


راضیم!


این اولین پاییز زندگیم بود که احساس کردم به حد کافی عاشقم...



***


باد می وزد


باد می وزد در زندگی...


ولش کنی می خواهد شاخه شاخه ی روزهایت را بخشکاند!


تو یک لحظه به حال خودش بگذارش ببین 


چگونه کویر می سازد از تو!



***


عاشقانگی 


بیش از پاییز و باران و کوچه،


تلاش می خواهد و


استقامت!






لباس سفید...




 

به همین سادگی!


دلم لباس سفید می خواهد!









سیب




همین که شجاعانه اشتباه می کنی!


همین که سرانجام


این لذت را  آموختی،


یعنی که زندگی 


ارزشش را داشت!




از یک سیب نبود که شروع شد؛


از عزم انسان بر نافرمانی* ...


و زیبایی خلق شد!





* اوریانا فالاچی یک جایی گمانم گفته بودش!


به بهانه ی تولد 27 سالگیم نوشته بودم این را ؛ ناهید... نسیم...





امروز که اینجا ایستاده ام، یعنی: 27 سال در این دنیا زیسته ام...


تجربه کرده ام... درد کشیده ام و بسیار آموخته ام...

 


a

 تجربه کرده ام؛


 تعریف شدن را ...

بارها و بارها کنار بسیاری انسان ها، "تعریف شده ام". خودم را "تعریف" کرده ام. گاهی خوشم نیامده و از نو تعریف کرده ام...

 





و آموختم ...



که کنار بعضی آدم ها اصلاً نباید تعریف شوم...آموخته ام که گاه مسیر زندگی ها آنچنان جدا و دور از هم است که اگر بخواهی کنار چنان آدمی تعریف شوی ... "کوچک می شوی". رهاشان کن...


 

-          آموخته ام که آدم باید "تنهایی"را بلد باشد؛ که هرچه کنی، انسان در انتخاب "عشق"، "ایمان" و "مرگ"، تنهاست... (1) و آموخته ام که این همه را "انسان" انتخاب می کند!

-          آموخته ام که "دوست داشتن خود" با "خودخواهی" فرق می کند، هرچند گاهی نتایج مشترک داشته باشند.

... و اینکه "هرجا خودخواهی باشد، انصاف از آنجا دور است".(2)

-          آموخته ام که فقط وقتی وارد محیط کاری – که در آن صرفه اقتصادی مطرح است- بشوی، ارزش دوستان دبستان تا دانشگاهت را می فهمی.

-          و البته آموخته ام که "انسان" ها مهم اند، هرچقدر که احمق باشند.

-          آموخته ام که در زندگی "هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود"(3)، اما این جویبار نرم و روان را اگر به حال خود رها کنی ،سر انجام از خود خاطره ای "سخت و استوار" در یاد ت به جای می گذارد.

-          آموخته ام که "محافظه کاری" می تواند مانع وقوع وقایع "شگفت انگیز" و همچنین "اسف بار" در زندگی شود... اما در هر دو صورت پررنگ ترین خاطرات زندگی انسان را از بین می برد...

-          آموخته ام که صرفه جویی ای که در نخریدن "دفترچه قشنگِ گرانقیمت" نهفته است، همان است که "ذوق زیبایی خواهی انسان" را به هدر می دهد...

-          آموخته ام که همیشه "قهوه بدون شکر" را انتخاب کنم. انداختن چندتا قند در آن معجزه می کند!

هرچند قبلاً آموخته بودم که "دیگر معجزه ای در کار نیست"(4)...

و...

 

-          آموخته ام که "هر روز" در زندگی، لیاقت آن را دارد که برای "بهترین روز زندگی" شدن تلاش کند...





اینک ؛



"می دانم":




 که "زیباترین روز زندگیم"، روزی نخواهد بود که در آن اتفاق ویژه ای افتاده باشد، "زیباترین روز زندگی من یکی از همین روزهاست که به آرامی در پی هم می لغزند... چون شکوفه ای که از پس شکوفه ای دیگر برشاخسار می شکفد... یا مرواریدی که در پی مهره ی قبل، از گردنبند راه شده، بر زمین می غلتد..."(5)

 

 

امروز اما؛

انگار دلم می خواهد جای تمام جشن تولد های لوسی که می توان گرفت - که در جای خود آنها را هم دوست دارم-، یک نفر امسال از راه می رسید

 "نگاهم می کرد فقط"  

و "می دیدم" 

 که واقعاً   " خوشحال    "  است که

"من"  

 بین    "به دنیا آمدن" و "نیامدن"، این یکی را انتخاب کردم.

 

حتی خودم!

میشد کاش حداقل "خودم" رو به آیینه بایستم و "بدانم" که زندگی بی من چیزی کم داشت...

 

با این همه اما خوشحالم. که 27 سال – لحظه لحظه- "انسان" را رعایت کردم...


خود اگر

شاهکار خدا


بود


یا


نبود...


(6)

 

 


1-      این را از احمد شاملو آموخته ام.

2-     این را از شهرام شکوهی آموخته ام.

3-    این را از مارشال برمن خواندم و بعدها در زندگی آموختم.

4-    این را از نادر ابراهیمی نازنین آموختم.

5-     این را از لوسی مود مونتگومری آموختم.

6-     مثل احمد شاملو.







نه! تا زمانی که اینگونه فکر می کنم؛ نمی توانم!





چیزهای کمی در دنیا هستند

که  به اندازه "پریشانی مادرانه "

می توانند من را بترسانند!


من اشتباه می کنم آیا

یا واقعاً 

"مادر شدن" یعنی یک دنیا را خلق کردن و برایش فلسفه نوشتن و حتی فکر بهشت و جهنمِ بعد از آخرتش را هم کردن؟