اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

ده سال ...




ده سال قبل اگر بهم می گفتند که روزی:


خانم مهندس معماری می شوی که با پیشنهاد کار استادت مدیریت آتلیه معماری دفترش را به عهده می گیری و یک روز پاییزی زیبا از خواب که بیدار می شوی حس می کنی بر اثر کم خوابی دیشبت سرت گیج می رود پس زنگ می زنی از رییست دوساعت مرخصی می گیری و می خوابی تا ساعت ده و با صدای ترانه ی شبکه خاطره - که پدر همسرت که در هال خوابیده و مدتی برای درمان مهمانت است؛ مشغول تماشایش است - بیدار می شوی و صدای سماور می آید و آرام آرام شروع به پوشیدن پالتوی کرم با شال کرم و جین آبی روشن و بوت قهوه ای-صورتی می کنی و عطر می زنی و خداحافظی و رانندگی -که تا همین چندی پیش آرزویت بود- و آفتاب و نیایش خالی و دفتر و عطر قهوه و پروژه بازسازی اداری ... 

بی شک از ذوق در پوست نمی گنجیدم.


اما؛

اگر می گفتند ده سال رسیدن به این ها طول می کشد ...




Frozen!






پدر براى شام که زنگ زد  از خواب بیدارم کرد.

یک جورى پشیمان و دلجویانه به خواب بودنم اشاره کرد که دلم گرفت...


شام که نرفتیم پیششان.

و آن "نه" که در هزار بهانه پیچیدیمش باز زخم خودش را زد.


پدر، این سال ها پر از محبت هاى نکرده ى دوران نوجوانى شده. یک جور دلخراشى همش ما را کنارش مى خواهد. نه که دریغ کنیم اما "دریغ نکردن" بهانه ى قشنگى براى به آغوش پدر و مادر رفتن نیست! 

همین ها دل آدم را مى گیرد...



پدر، 

متأسفم! و غمگین. 

اما دیر شده .

سى سالگى ، انقدر مسئولیت و نگرانى با خودش دیده که

دیگر بلد نیست بچگى کند...

خودش را لوس کند!

به ویژه براى پدر و مادرش!


سى سالگى سن بدیست پدر!









جدال عقل و عشق ...





بین عشق و عقل گیر کرده همکار.


یک گیرِ کلاسیک ... 



و من ؟


من فکر می کنم پشیمان می شود!



چه عشق را انتخاب کند؛ 


چه عقل را !







Poor weekends!




تنها ایرادش این بود که 

هیچ کجایش

شبیهِ آخر هفته ى یک "زوج" که 

هم را "انتخاب" کرده اند

نبود

که نبود

که نبود!




پ.ن: و آیا "تفریح هاى مشترک"  وجود خارجى دارند؟

خسته ام!





هر روز از صبح تا حوالی عصر


انکار می کنم.


اما آخرش که چه؟


نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد... 


مسواک را که زدم


همان نگاه


همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه


مجبورم می کند اعتراف کنم


که


از هر روز نفس کشیدن در هوایی که مجبورم می کند به انکارِ احساسِ نیاز به صمیمیت با حداقل تعدادی از آدم های اطرافم


؛


خسته


،


 ام!

بیا




بیا



یک جوری که غروب های این فصل پیدایمان نکنند

برویم تنهایی هفت سنگ بازی کنیم.



هی من سنگ روی سنگِ دلتنگی بگذارم

هی تو بزنی همه را بریزی و ...

فرار نکنی... بمانی...



چشم نگذاری!

برویم دوتایی قایم شویم؛

از دست پاییز های این غروبِ فصلی .




پ.ن: وقتش است روزگار یک کمی دست از لجبازی کودکانه با ما بردارد! بعله ! وقتش همین الآن است! کسی صدای مرا شنید؟




تلاش ... تلاش ... تلاش ... تلاش ...





آدم خسته می شود.


از بس که برای همه چیز باید تلاش کرد...


شاد بودن،

راضی بودن،

خوب بودن،

موفق بودن،

تنها نبودن،

امیدوار بودن...



آخر همه چیز با تلاش؟



چرا دیگر مثل آن قدیم ها یک چیزهایی خودشان همینجوری نیستند؟





پ.ن: می  دانستید میزان "دقت" آدم ها در آدم های دیگر، میزان "علاقه" یا "نفرت"ِ آن ها را از یکدیگر نشان می دهد؟




نه!




دیگر هیچ وقت به هیچ چیز بازم نگردانید!


نه دغدغه های سرد و کوچک هر روز مدرسه


نه حزن عشق های بی معشوق شعر شونده


نه حتی لذت جرقه های امیدِ  پوشیده در پوچی های روشنفکرانه


...




با شما هستم؛




ای غمیادهای ابدی پاییزی!






*نوستالژی 



شما بگویید

نه!


یک دیواری باید باشد؛



وقتی مجاورانِ هر روزه آدم از دریافت اس ام اس:

"اگه نیمه گمشده تو پیدا نکردی زیاد مهم نیست...
درد واقعی از اونجایی شروع میشه که نیمه پیداشدتو گم کنی..."

ذوق بکنند و بلند بخوانندش
و با دریافت اس ام اس :

" باز گشته ام از سفر
سفر از من باز نمی گردد!"

رو به هم کنند و با صدای بلند بخندند:

"چه چرند!"



آدم با تمامٍ قدرتش مستقیم سرش را بکوبد به آن!


بعله!