-
هرزه علف هایند!
یکشنبه 12 مردادماه سال 1393 11:35
پر از نگرانی های ریز و درشتم این روزها ... هی از مقیاس جابه جا کردن چمدان و آشپزخانه می پرم به تصمیم گیری برای مهاجرت! نگفته بودی این "نگفتنی ها" چون آن هرزه علف ها*بلدند این همه جا اشغال کنند! * خواب چون درفکند از پایم خسته می خوابم از آغاز غروب لیک آن هرزه علف ها که به دست ریشه کن می کنم از مزرعه روز می...
-
تو!
چهارشنبه 1 مردادماه سال 1393 14:22
یک چیزی از تن من کم می شود هر بامداد؛ شاید بازوان توست یله بر شانه هایم یا سر انگشتانت نرم بر گیسوانم یا همان گونه هایت گرم فشرده بر گونه هایم... و این همه ی توست باز که باز می گردد هر شامگاه به تمامِ من!
-
صمیمیت!
سهشنبه 31 تیرماه سال 1393 12:25
حس فوق العاده ای که تنها تحت شرایطی خاص به وجود می آید؛ - زمانی که کسی کمکتان کند، آن هم نه هر کمکی : "ضعفتان برای کسی رو شود و آن کسی کمکتان کند ضعفتان را بپوشانید." - زمانی که با کسی در حسی مشترک باشید، آن هم نه هر حسی : " در ضعفی - که البته بهتر است بدجنسی باشد، دوامش بیشتر است- ! " - و زمان...
-
من خواب دیده ام!
یکشنبه 29 تیرماه سال 1393 08:45
خواب های بد! دیشب را تا خودِ صبح! خوابِمادر را که همه ی فامیل را جمع کرده بود ببینند و داشت یک خانه ی قصر مانندی را پارچه کوب می کرد و زینت می داد و تور می زد... سینا را که شب ها با مادر توی یک اتاق می خوابید و باز دعوایشان شد و باز من رفتم درستش کنم و توی حرف هایش گفت که ه.ر.و.ئ.ی.ن می کشد ؛ و مادر به استیصال و...
-
طعم آخرین ها...
شنبه 21 تیرماه سال 1393 12:39
خداحافظی ها را جدی بگیر نازنینم خداحافظی ها ندای "آخرین ها"یند! یادگارِ آخرین ها! آخرین ها همان اندازه ترسناکند که ارزشمند! به عجله نگذرانش! سرسری نگیر بوسه هایش را...
-
خستگیِ شانه هایم از اینجاست!
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1393 10:22
برایم مبارزه کردن کارِسختیست! اما خودم را بدان مجبور می کنم! مثلِ همین دیشب! مجبور نبودم که قیمتِ یکباره ی عینک را به مادر و پدری که ذره ذره زندگی کرده اند بگویم! اما گفتم! چرا؟ چون باید می جنگیدم؛ که ثابت کنم زندگی را آرزوها شادی های کوچک،"زندگی" می کند! پس بیشترین هزینه ها را باید برای آن ها پرداخت!...
-
زنده ام!
یکشنبه 15 تیرماه سال 1393 10:33
توی وبلاگی امروز خواندم: " من زنده ی تجربه ی اتفاقات پیش بینی نشده و امن با آقای میم هستم . " و از آن لحظه می اندیشم که : " من زنده ی کدام چیزهایم؟" باید فهرستی بسازم!
-
خوبم ...
شنبه 14 تیرماه سال 1393 13:04
یک روزهایی باورم نمی شود این همه بزرگ شده باشم. باید برای روزگار پاگرد بگذارند؛ گاهی هم بایستد سربرگرداند آدم بتواند به راهِ رفته نگاهی بیاندازد! شاید یکی خواست به گذشته اش افتخاری چیزی بکند! *** روزهای آرام می گذرند خوشی هایی از گوشه و کنار سربرآورده اند که که که خوبند! احسانم هم آغوش تمامِ تنبلی ها و اراده کردن ها...
-
روزانه (1)
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 12:31
- به نگار آورم - طرح زنم - مشق کنم - بیآغازم چکیده مقاله را. سقف پروژه ابراهیمی را. تمرین کتاب focus را. قاصدک را! من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم...* * محمد علی بهمنی
-
چه احوال خوشیست شاعر را ...
شنبه 17 خردادماه سال 1393 16:37
آن لحظه که می نویسد؛ "من تو را دوست می د ا ر م ... و شب از ظلمت خود وحشت می کند! "
-
بیچارگی ...
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 10:51
دخترِبیچاره به هیچ چیز اعتقاد نداشت ! دختر بیچاره ! انتظارِهیچ شادیِ غیر منتظره ای را نداشت! دختر های بیچاره همیشه مسئولیتِ همه چیزشان با خودشان است!
-
به نسیمی
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 10:01
نه که خبری نباشد گفتنی ها کم شده! شب را کنار نسیمی خوابیدم ، که بلندتر وزیدنش را سخت آرزو دارم ... و جای خالی شمیمی ... که من بی اندازه مثبتش می بینم! صبور باید بود ... گوش دادن اما زیاد شده ، به چار تار هم ...
-
رویاها... رویاهای نجات دهنده ...
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1393 11:03
همین یکی دو روز پیش بود که یادم آمد امسال یک جایی نوشته بودم در این اتاق که : "امسال عاشقانه ترین پاییز عمرم را - تا اینجا - گذراندم!" امروز صبح که از خانه بیرون می آمدم فکر کردم، زمستان سختی بود اما هی! دختر! انگار این بهار دارد رقابت می کند با آن پاییز ها! ... این روزها خوبم. این روزها که می گذرد خوبم ......
-
لازم است بدانى...
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 00:42
دختر؛ آنقدر ها هم مهم نیستى تو! حتى آنقدر که لازم باشد در ذهن اطرافیان خوب جلوه کنى... من تو را دوست دارم! بلد شو این برایت بس باشد...
-
رنگ رنگ رنگ ...
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1393 12:21
دلم رنگ خواسته از صبح.... به آرامی خواهم مرد؛ اگر همینطور از رنگ ها فاصله بگیرم ...
-
کار می کند!
سهشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1393 14:52
بعله ! کار می کند! با همکارِ کوچکِ نازنینِ جدیدت ،همکارهای قدیمی بد رفتاری می کنند؟ نمی پذیرندش در جمعشان؟ تنها بگذارش و حتی کمی با او بد رفتاری کن! بقیه به عنوان نجات دهنده وارد می شوند! :) بعله! آدم ها نمی پذیرند که در حالت عادی باید با انسان ها، انسانی و دوستانه رفتار کنند؛ اما کافیست آن ها را در سختی و محتاج...
-
دلم تنگ نیست این روزها...
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1393 11:04
جانم برایتان بگوید؛ نه که چیزی عوض شده باشد در اصل قضایا،تنها نگاهم دیگر مدام پی آن نگرانی ها نیست! حالا کی اش را نمی دانم، اما بر میگردند. این یک واقعیت است! فعلاً اما از نبودشان استفاده می کنیم صب به صب مانتو و شال ست می کنیم عطر می زنیم ماتیک می نشانیم بر لب رختخواب را مرتب می کنیم آینه را پاک می کنیم کادوی روز...
-
پدرم (1)
چهارشنبه 27 فروردینماه سال 1393 14:49
پدر من بهترین پدر دنیا نیست! اما هر بار که می بینمش، یا به خوابم می آید؛ بغض می کنم! نمی دانم از وقتی اولین آثار گم شدن جوانی را در وجودش دیدم، چنین شد یا از وقتی با مرد دیگری زوج شدم! پدر ها یک جورِ دیگرند نمی دانم چرا! یک چیزی از وجودش در من است. احساس می کنم بخشی از او در من به زندگی ادامه می دهد! بخشی که هنوز می...
-
پدرم! (2)
شنبه 23 فروردینماه سال 1393 09:29
پدرم تازگی ها مرا می بوسد! موقع آمدن و رفتن ... هر دو بار می بوسد! وقتی می روم خانه شان می آید کنارم می نشیند و سعی می کند فقط حرف بزند، مهم نیست از چه موضوعی. پدرم دیروز که مادرم شیفت شب بود،آمد خانه ما فوتبال ببیند و وقتی شب گفتم همینجا بخواب ،قبول کرد! پدرم این روزها همش باعث می شود بغض کنم! پدرم فکر مهاجرتی را که...
-
خبر خوب این که ...
یکشنبه 17 فروردینماه سال 1393 22:21
مى شود حتى ساعت ٦ عصر خوابید و ٨ بیدار شد و حالش خوب بود ... خوبِ خوب ... مثل این که مثلا ١٠ ونیم صبح باشد!
-
سی سالگی ...
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1392 10:20
سی سالگی نازنینم ؛ سلام... خیلی خیلی ممنونم که با وجود نگرانی هایی که برایت داشتم خیلی آرام و زیبا و تا حدی هم پر جنب و جوش و شاد به سراغم آمدی. خیلی خوب بود! چرخ خیاطی سفیدم را خیلی دوست دارم . آی پدم سفیدم را هم ... تازه خودنویس سفید و شال سفید گل گلی ام را هم... خیلی خیلی خوب بودی تو با این شکلِآمدنت! چقدر نگران...
-
تصمیم سال نو!
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1392 16:43
چقدر دلم می خواست این روزها انقدر حالم خوب باشد که بنشینم برای سال بعد یک عالمه نقشه و قول و قرار بریزم... اما خب، چه می شود کرد؛ نیست! اما... حالا شاید مثلاً تصمیم گرفتم سال بعد همیشه خانه ام تمیز باشد! پ.ن: البته آنقدرها هم بد نیستم ها... در طول این روزها هی بهتر ... هی بدتر شده ام! حال عجیب و غریبیست... قرار است...
-
دوستت دارم را نمی گویند؛ عمل می کنند!
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 10:53
حرف زدن بس است! می خواهم عمل کنم! نازنینم؛ دیگر دوستت دارم هایم را نخواهی شنید، تا روزی که بدان ها عمل کنم!
-
سلام
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 09:00
تا به امروز شاید این همه عریان ننوشته بودم از احوالم. حتماً لازم است که می نویسم: دیشب شب بدی داشتم... اضطراب زیاد که در لحظاتی حتی از کنترل هم خارج می شد! همراه شدن همسر با این جریان در عین اینکه کمک می کرد، عذاب وجدان هم به همراه داشت... اینطور نمی شود ادامه داد! تصمیم گرفته ام شیوه برخورد و زندگیم را تغییر دهم!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 11:33
این انرژی ها را می گویم! چطور می شود ذخیره شان کرد؟ همین هایی که یکهو وسط یک روز بعد از مدت ها کلنجار رفتن با فکر و خیال ها و استدلال کردن ها و حتی رویا بافتن ها... سر بر می آورند و ته دل آدم را به امیدی روشن می کنند... چطور می شود نگه شان داشت؟ چطور می شود جلوی منفی بافی ها را گرفت که نابودش نکنند؟
-
فقط این "حس"ها
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 09:56
باشد! قبول... نه آرزویی دارم نه توقعی نه ایده آلی... هان؟ هرچه پیش آید خوش آید؟ نمی دانم! من فقط آرامش می خواهم! و احساس رضایت! با همین داشته هایم... من فقط این "حس"ها را می خواهم!
-
سایه بان آرامش ما؛ ماییم؟؟
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 11:27
امتحان می کنیم... 10 روز دیگر تولدمان است. خودمان را شاد و سرحال می خواهیم آن روز! خودمان را شاد و سرحال می آوریم تا آن روز ... خودمان و خودمان ... ها؟ می شود؟ لذت بخش هم خواهد بود؟
-
اصالت احوال!
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1392 14:58
روزهایی شده که می شود بد بود، می شود خوب بود! و این مسئله خب خوب است! آدم اختیار احوالش را دارد! بدیش این است که احوال، اصالتشان را از دست می دهند!
-
مثلاً ...
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1392 14:46
کوتاه کردن مو! چیزی را عوض می کند آیا؟
-
هدف! (1)
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 16:10
یک روز (1) با شجاعت (2) چشم در چشم زندگی ام بنشینم (3) ضعف هایش را ببینم (4) و حالم بد نشود! (5) ... (6) 1- که نباید خیلی هم دور باشد! 2- که با اتکا بر خودم و بخش پر روی وجودم به دست آورده باشم! 3- تنهای تنها و بدون وابستگی روحی به کس دیگر! 4- دور از بدبینی یا خوشبینی! 5- یعنی ... پذیرفته باشمش... یا ببینم آن قدر ها...