-
سیب
شنبه 4 آبانماه سال 1392 09:40
همین که شجاعانه اشتباه می کنی! همین که سرانجام این لذت را آموختی، یعنی که زندگی ارزشش را داشت! از یک سیب نبود که شروع شد؛ از عزم انسان بر نافرمانی* ... و زیبایی خلق شد! * اوریانا فالاچی یک جایی گمانم گفته بودش!
-
از سر...
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 15:10
یک بارِ دیگر بیا از سر بنویسیمش! اصلاً تمامِ ماجرای بودنمان را! تا هنوز "دیر" صدایش نکرده اند ، بیا... جز این باشد؛ این داستان چیزی از عاشقانگی در خود باقی نخواهد گذاشت ... اما نه! هرچند... بیا بگذریم... زخم هایی را تازه می کنند برگ برگ ریزانِ این شعر ها هر بار...
-
بیا
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 21:15
بیا یک جوری که غروب های این فصل پیدایمان نکنند برویم تنهایی هفت سنگ بازی کنیم. هی من سنگ روی سنگِ دلتنگی بگذارم هی تو بزنی همه را بریزی و ... فرار نکنی... بمانی... چشم نگذاری! برویم دوتایی قایم شویم؛ از دست پاییز های این غروبِ فصلی . پ.ن: وقتش است روزگار یک کمی دست از لجبازی کودکانه با ما بردارد! بعله ! وقتش همین الآن...
-
تلاش ... تلاش ... تلاش ... تلاش ...
شنبه 27 مهرماه سال 1392 09:27
آدم خسته می شود. از بس که برای همه چیز باید تلاش کرد... شاد بودن، راضی بودن، خوب بودن، موفق بودن، تنها نبودن، امیدوار بودن... آخر همه چیز با تلاش؟ چرا دیگر مثل آن قدیم ها یک چیزهایی خودشان همینجوری نیستند؟ پ.ن: می دانستید میزان "دقت" آدم ها در آدم های دیگر، میزان "علاقه" یا "نفرت"ِ آن ها...
-
نه!
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 10:51
دیگر هیچ وقت به هیچ چیز بازم نگردانید! نه دغدغه های سرد و کوچک هر روز مدرسه نه حزن عشق های بی معشوق شعر شونده نه حتی لذت جرقه های امیدِ پوشیده در پوچی های روشنفکرانه ... با شما هستم؛ ای غمیادهای ابدی پاییزی! * نوستالژی
-
به بهانه ی تولد 27 سالگیم نوشته بودم این را ؛ ناهید... نسیم...
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 11:06
امروز که اینجا ایستاده ام، یعنی: 27 سال در این دنیا زیسته ام ... تجربه کرده ام... درد کشیده ام و بسیار آموخته ام ... a تجربه کرده ام؛ تعریف شدن را ... بارها و بارها کنار بسیاری انسان ها، "تعریف شده ام". خودم را "تعریف" کرده ام . گاهی خوشم نیامده و از نو تعریف کرده ام... و آموختم ... که کنار بعضی...
-
من تن به خواسته اش نخواهم داد!
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 09:54
این یکی از اولین نوشته های اتاق آبی بلاگفا بود... نسیم نازنینم خواسته قسمت یادگاری های اتاق آبی قبلی را پر و پیمان تر کنم. دیدمم راست می گوید... مرور کنم روزگار گذشته را شاید جایی چیزی یقینی به همراه آورد... مکان: ولیعصر، سرِ خدامی... زمان: یک وقت هایی حوالی مهر 90! آن روزها که من تازه می آمدم سرِ کار... یک خانم هایی...
-
سه گانه [2]
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 15:37
1- چرا من انگار قهرم با این اتاق؟ چرا مدتیست نمی نویسم؟ یک ترسی انگار هست. یک کمی احساس می کنم خودم را سانسور می کنم. حتماً همین است که دیگر مدتیست نمی آیم... چیزهای سانسور بایدم ، زیاد شده اند! حتماً همین است! از اینکه ترسو باشم در خودم بودن ، خوشم نمی آید! 2- من از معمولی شدن زن و شوهر برای هم می ترسم! حتی بیشتر از...
-
آهان!
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 12:47
یادم آمد! از همان اول صبح توی رخت خواب که فهمیدم یک ساعت دیگر هم می توانم بخوابم دارم سعی می کنم به خاطر بیاورم چه خواب دیدم دیشب. حالا یک دفعه یادم آمد. خواب دیدم دارد عروسی می شود و من بالاخره تصمیم گرفتم موهایم را رنگ کنم. آرایشگر رنگ را ساخت فضا گرم و نمناک بود و من یکدفعه در لحظه آخر گفتم نه! رنگ نکردم موهایم را!...
-
خرمن ماه
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 12:29
در خواب تو بیدار بودم سرگردان و بیدار حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود موهات دور صورتت... دیدهای ماه خرمن میزند؟ آسمان مثل پردههای سیاه از دور صورتش فرومیریزد دیدهای؟ نفس میزدی و من بین لبها و سینههات سرگردان بودم گفتی کجایی؟ گفتم سرگردانی قید زمان است نه مکان. عباس معروفی
-
شما بگویید
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 10:51
نه! یک دیواری باید باشد؛ وقتی مجاورانِ هر روزه آدم از دریافت اس ام اس: "اگه نیمه گمشده تو پیدا نکردی زیاد مهم نیست... درد واقعی از اونجایی شروع میشه که نیمه پیداشدتو گم کنی..." ذوق بکنند و بلند بخوانندش و با دریافت اس ام اس : " باز گشته ام از سفر سفر از من باز نمی گردد!" رو به هم کنند و با صدای...
-
نه! تا زمانی که اینگونه فکر می کنم؛ نمی توانم!
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 15:21
چیزهای کمی در دنیا هستند که به اندازه "پریشانی مادرانه " می توانند من را بترسانند! من اشتباه می کنم آیا یا واقعاً "مادر شدن" یعنی یک دنیا را خلق کردن و برایش فلسفه نوشتن و حتی فکر بهشت و جهنمِ بعد از آخرتش را هم کردن؟
-
دیشب دلم برای همسرم سوخت!
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1392 10:56
صدای آرام اما محکمش آرام آرام بیدارم کرد. شنیدم که چگونه با به دوش کشیدن قطعیتی - که بی شک خود از آن اطمینان نداشت- تلاش کرد مادرش را آرام و قوی کند... شنیدم که چطور با دادن امیدهای محکم و سرزنش های دوست داشتنی تکیه گاهِ مادرش شد... شنیدم که چطور مادرش را که دیشب در بندِ افسردگی گرفتار می نمود؛ بالا کشید... خداحافظی...
-
بعله!
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 16:43
بوسیدنِ تو -بوسه های من، بر گونه های تو- در ذهن من انگار یک ربطی به گنجشک دارد! حالا این ربط یا مالِ "گنجشککان پرگوی باغِ شاملوست" یا ... نه، ربطش همان "گنجشککان پرگوی باغِ شاملوست"...
-
تق تق
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 11:09
روزگار سرد و گرم می شود هی! پاییز پشت در است...
-
باران تویی...
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 15:01
باران تویی... به خاک من بزن. باز آ ببین ... که بی مه تو من ؛ هوای پر زدن ندارم... باران تویی... به خاک من بزن... باز آ ببین ... که در ره تو من ... نفس بریده در گذارم... پ.ن: شعر از متن ترانه ی زیبای "باران تویی" گروه چارتار...
-
جای خالی حرف های تازه...
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 09:38
آدمیزاد حرفِ تازه می خواهد! حرفِ تازه شهامت! زندگی شهامت می خواهد دوست من شهامت ...
-
آی عشق...آی عشق...
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 22:18
و تو محبوب کوچکم با من بگو؛ از کجای این راهِ ناامنِ پرشیبِ تا همیشه لغزان ترسیده ای؟ ما که از عشق رویینه تنیم!
-
مردِ من غمگین است!
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 22:08
مرد از رویداده های امروز و دیروز غمگین است. گمان می کند نمی دانم اما مرد ترسیده! مردِ غمگین برای خوابی که به چشمش نخواهد آمد امشب زود خیلی زود به رختخواب رفته! مردِ غمگینی که تولدش بود امشب امشبی که مردی با غمگینیَش وصله می کند به صبح...
-
دیوانه بازی.
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 16:00
آدم گاهی احتیاج دارد به یک عالمه نرسیدن. رسیدن ها تمام می شوند کهنه می شوند خسته می کنند.... اصلاً کسی چه می داند؛ ارزش آدمی شاید به تعداد نرسیده هایش است!!!
-
کاش همه چیزهای جادویی مثل توی کارتون ها بودند...
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 13:03
رویا را باید مثل یک گلدان گل درخشان جادویی یک گوشه ی خانه نگه داشت نکن! دستش نزن! اکلیل هایش می ریزد...!! پ.ن: من دلم دوباره یک عالمه رویا خواسته.
-
می نویسم که ثبت شود...
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 14:17
یکباره حالم خوب شد. بی دلیل خاص. از صبح نسیم تبریک گفت و زندایی و ناهید و امیرفرهنگ. سرِ نسیم گریه کردم سر زندایی دوباره بغض سر ناهید آه کشیدم اما بعد امیر فرهنگ... بهتر شدم یکباره! بی دلیل. دوباره امیدی از جایی برگشت شاید... خیلی بد است آدم روز سالگرد ازدواجش به شدت احساس ناامیدی کند! خدا نصیب گرگ بیابان نکند. خوبم....
-
...
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 13:54
و تو چقدر در تمام این راه صبور بودی... و آشنا... و من چقدر با عشقی دردناک همیشه دوستت داشتم... حتی توی نا امید ترین لحظات... نازنینم؛ چون همیشه تو بگیر زیر بازویم را بلندم کن احسان، باز طوفانیَم!
-
سالگرد ازدواج!
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 11:43
یک دو گانه ی واقع گرایانه نوشته بودم برای امروز که سالگرد ازدواجم است. دوستش نداشتم! آخر زیادی ماندگار می شد با چاپ شدنش در این روز خاص! یک روز دیگری می نویسمش. برای امروزم می خواهم آرزو کنم؛ که شاد باشیم! مطمئن باشیم و شاد! همین!
-
بگذر از خوشبختی های در راه...همتِ خوشبختی باید!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 10:29
پرنده می خواند لای لحظه هایم. بازیگوش شده امروزم! بیا بیا بگذار بچگی کند زندگی امروز... بگذار خستگی بتکاند ... ما آدم بزرگ های تا همیشه گرفتارِ اراده ایم! پس اراده کن! پرنده می خواند لای لحظه هایم. یعنی؛ گذاشته ام پرنده بخواند لای لحظه هایم...
-
به خودِ هر روز مدرن ترم...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 13:23
عشق؛ صبوری می خواهد! راهِ رفته را هر روز هی دوباره رفتن... این بی فلسفگی های آزاد مدرن، که تو هر روز سلول هایت را بدان ها مجاب می کنی؛ عاشقانگی نتواند ساخت! نه!
-
امیدوارانــــــــــــه!
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 11:29
خب دیگر بس است! تو که می دانی بیرون از درون تو هیچ اتفاق تازه ای در دنیا هرگز نیفتاده است؛ بلند شو! زندگی خودش تنهایی به حد کافی ول و بی منطق هست... تو دیگر پر رویش نکن! بلند شو! پ.ن: " :) " (برای ناهید...)
-
به دوستان مجازیم...
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 12:07
من و تو خوب نیستیم برای دوستی های خوب برای با هم بودن های وفادارانه! من و تو این همه سنت های قشنگ بلد نیستیم. من و تو تنها تنها هر کدام رو به روی یک مانیتور لب خوانی دکمه های کیبورد را بهتر از شنیدن صدای هم وقتی نفس هایمان از هوای یک کافه است بلدیم... ما "تقدس" را در "مجاز" بازآفریدیم. نه؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 تیرماه سال 1392 20:56
دلم گرفته است و می اندیشم؛ هر چقدر هم که بیرحمانه ، یک نفر باید بداند که من در خانه ای که همه در آن خوابند نخواهم خوابید! همین! یک چیز تیره ای هوا را سنگین کرده و آدم را هی تنها تر می کند... هی تنها تر... یک جور دوده ی غلیظ دیگر برای فردا در راه است و من همچنان فکر می کنم بیچاره ترین دختران روی زمین بی شک همان ها...
-
از دیگران...(1)
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 09:42
مهدیه ی لطیفیِ باهوش و نازنین، نمی گذارد برای شعرهایش حرف بزنیم در وبلاگش. دوست ندارد حرف هایمان را ! بچه ها بیایید اینجا با هم یکیشان را که تازه است و بسیار به دلم نشسته بخوانیم و درباره اش حرف بزنیم. خب؟ ما دیر به دنیا آمده ایم که زود به زود خسته می شویم قدیم ها دنیا روی دور تند نبود قدیم ها می شد عاشق شوی خیر نبینی...