-
آخر می دانی چیست...
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 14:57
زندگی؛ آن روزهای خوبِ دلخوشی بود... نه آن روزهای اضطراب و نا آرامی و ناامیدی، که بخواهم بر مبنای آن ها تصمیم بگیرم! هان؟
-
آرزوی این روزهای من...
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 15:05
دلم یک عالمه حرف های خوب شیطنت آمیز پر انرژی می خواهد! از آن ها که آدم ها وقتی شادند، و مطمئن اند به دلایل شادیشان، بلند بلند می زنند ... دلم از آن ها می خواهد! پ.ن (1): آیا این هایی که می گویند "باید به ندای دل گوش کرد"، تا حالا اضطراب گرفته اند؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 15:13
پیچیدگی ها؛ بد اند! آن روی آدم بالا بیاید، غلطک بردارد تمامِ این بالا و پایین های لعنتی زندگی را که قرار بود "لطف زندگی" و "زیبایی زندگی"و "نمک زندگی" و ... از این قبیل چرندیات باشند، صاف کند برود پی کارش ها!!!
-
بهترم...
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1392 22:34
هی فکر کردم این روزها... یک سری نتایجی گرفته ام که برای بعدها به آن ها استناد کنم! هربار که موج استرس و افسرگی می آید سراغم؛ همین کار را می کنم... نتیجه هم می دهد... اما خب خودِ حس اضطراب، با منطق از بین نمی رود. به زمان نیاز دارد و سرگرمی و بیخیال شدن... امشب بهترم... خیلی بهتر... ممنونم نازنینم... دوستت دارم؛ چققدر...
-
یک روز بالاخره می تواند...
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1392 13:26
عکس ها را نگاه می کنم و فکر می کنم... دخترِ تو عکس ها خیلی جاها لبخند زده اما از درون ملتهب است! مضطرب است... دختر توی عکس از خیلی چیزها می ترسد! از اینکه چرا خیلی وقت ها اضطراب می گیرد... از اینکه نکند تا آخر عمر این اضطراب ها هی بیایند و بروند و نه اصلاً یک روزی بفهمد این ها همه داشتند به چیزی اشاره می کردند و او...
-
بهترم ؛
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1392 10:18
حالا، روزهای بی خیالی ام را به من برگردانید...
-
یقینِ گم شده!
شنبه 12 بهمنماه سال 1392 10:05
نمی توانی زندگی را ول کنی! خودش تو را به جایی نمی برد... خوش به حال آنها که فلسفه ی زندگیشان این نیست! خوش به حال آنها که به صدای قلبشان گوش می دهند و قلبشان هی چیزهای خوب می گوید... خوش به حال آنها که می توانند خودشان و زندگیشان را به دست سرنوشت بسپارند... من از دستِ سرنوشت می ترسم! امروز حالم خوب نیست! و خوشحالم که...
-
تابع سینوسی زندگی من ...
شنبه 12 بهمنماه سال 1392 09:27
آدم که با وبلاگش رودربایستی نباید داشته باشد! غمگینم، و می ترسم از این غمِ سینوسی... و همه ترسم از این است که هرگز از این تابع خارج نشود! پ.ن:البته ناشکری نکنیم ، شاید سینوسی بودنش از خطی شدن در 1- بهتر باشد! ها؟
-
آرایه ها ...
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 11:13
... می رسی مثل سرو در رفتار، چشم ها خیره می شوند؛ انگار که به جنگ قبیله ی قاجار، لطفعلی خانِ زند می آید! ... آیا می شود آدم اول صبحی این بیت را بخواند و تا خودِ غروب آفتاب هی نخواندش و همچنین دوباره و دوباره عاشق "تشبیه مضمر" و "سجع" نشود؟ پ.ن: با تشکر از آقای آرش شفاعی
-
توده!
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 22:14
در من یک توده ی غم هست؛ هر وقت ناراحت شوم به آن وصل می شوم.* * اینگونه است که علت ناراحتی بر میزان آن تأثیر چندانی ندارد؛ وصل که بشوم دیگر شده ام!
-
هنوز خوشبخت است...
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 15:14
خیلی هم کار سختی نمی تواند باشد؛ فهمیدن اینکه وقتی لا به لای هزار و یک کار روزانه شرکت درست یک جایی بعد از دو سه تماس تلفنی این کارفرما و آن یکی قبل از آخرین ارجاع به شرکت فلان دلش برای یک چیزی شبیه "صدا کردنت"، تنگ شده باشد؛ "چـــقـــــدر" خوشبخت است!
-
پدربزرگ...
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 21:28
آمده ایم . یعنی بر گشته ایم. از رامسر از سالگردِِ شما... یک سال شد ... و نه اینکه فکر کنی مرگ برایم چیز عجیبیست! نیست! نه اینکه فکر کنم شما تنها پدربزرگ دنیایی که رفته ای... فقط... برگشته ایم خانه و خانه خالیست! این عجیب نیست؟ خانه ای که شما هرگز نیامده ای حالا که نیستی خالیست! من فقط دلتنگم! رامسر بودیم و چقدر خانه...
-
ببین... قانون دارد همه چیزم!
شنبه 7 دیماه سال 1392 10:50
شب است. روی مبل می نشینم و به تو نگاه می کنم. که چقدر بزرگتر شده ای... که این ریش تازه چقدر عجیبت کرده! *** دانه های سپیدِ موهایت را با چشم می شمارم و می اندیشم چقدر راه مانده تا بشوی یک مردی آنچنان قوی که من خود را یله بر آن رها کنم... هر چند اصلاً شک دارم من بلد باشم این کار رابکنم... آنچنان که نه بر مادرم کردم نه...
-
سه گانه [3]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 14:12
سه کشف جدید در خودم کرده ام که نمی دانم باید باهاشان چکار کنم! 1- در عین اینکه پیش خودم و دیگران، به شدت آدم هایی که فحش می دهند را تحقییر و تنبیه میکنم؛ کشف کرده ام که یک جایی در نهانم، بدانها به شدت حسودی می کنم! به اینکه انقدر راحت صریح و بدون نگرانی از اشتباه کردن، قضاوت می کنند و بدون لحظه ای درنگ تنبیه! یک فحش و...
-
همه ی کتاب های من...
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 14:55
من گریه خواهم کرد! بعله! با صدای بلند! می دانم! اگر روزی بروم شهر کتاب و نسبت به کتابی ، آن حسِ لعنتیِ بی نظیرِ دوست داشتنیِ "خودش است؛ من باید این را داشته باشم" را پیدا کنم اما حساب و کتابی در کار باشد که نگذارد بخرمش! من نه تنها با صدای بلند گریه خواهم کرد؛ بلکه احساس بدبختی و پوچی و الیورتوییستی هم بی شک...
-
دوستی امروز بهتر است...
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 11:21
لبخند که شروع عشق است .. آفتاب که شروع حیات است .. گاهی شما باید بروید ... همیشه او نمی آید . گرم .. پر از شکلات ... می اید و آفتاب می شود .. خوشحالم از احساس همذات پنداری تون .. قدرت یافتنی نیست ، خلق کردنی ست ... باید خالق قدرت خود باشید .. باید پذیرش داشته باشید و ذره ای ایمان .. ایمانی که یقه ی سرنوشت را بگیرد...
-
سه گانه [3]
شنبه 23 آذرماه سال 1392 11:26
1- صحنه: (شام را آورده ام روی میز، صدایش کرده ام که بیا، سریع آمده چون می داند باید سریع بیاید!!! ) شام: (سیب زمین پخته + تن ماهی!) می گوید: به به عزیزم بیا شام خوشمزه بخوریم... می گویم: دوس داری من شام بخورم؟ نمی ترسی چاق بشم؟ می گوید: فقط دوس دارم تو خوشحالی باشی... در فکر من : ( چه بلایی سرِ این پسر آورده ام که این...
-
باز هم خواب دیدم...
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 16:30
دیشب خواب دیدم یک بچه به دنیا آورده ام! پسر بود! شبیه من نبود! شبیه احسان هم نبود! یک جوری شبیه بچه ی تازه به دنیا آمده ی برادر احسان بود. و من مدام فکر می کردم چرا شبیه خودِ احسان نیست حداقل! احسان مثل همیشه با لحنِ "ناراحت نباش؛ درست می شود"ش ، گفت : "بزرگ بشه شبیهِ من می شه"! و من نمی دانستم آیا...
-
پاییز امسال...
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 23:06
داشتم فکر می کردم باید اینجا بنویسم که از پاییز یک هزار و سیصد و نود و دو، - هر چند هنوز تمام نشده- راضیم! این اولین پاییز زندگیم بود که احساس کردم به حد کافی عاشقم... *** باد می وزد باد می وزد در زندگی... ولش کنی می خواهد شاخه شاخه ی روزهایت را بخشکاند! تو یک لحظه به حال خودش بگذارش ببین چگونه کویر می سازد از تو! ***...
-
برگرد
شنبه 2 آذرماه سال 1392 11:29
باز هم ببار... این بار یک جوری اما بی آن که به پاییز شدنِ روزگار بر بخورد؛ یک کمی بهار کن! نمی شود؟
-
باران و داریوش...
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 11:51
بگو بوی این بارون بباره من و تو باشیم یه پتو از مخمل سرخ... یه اتاق اندازه ی ما واسه خواب... تنمون تشنه ترین تشنه ی یه قطره ی آب... بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو... یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو...
-
لباس سفید...
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 09:55
به همین سادگی! دلم لباس سفید می خواهد!
-
سرما خوردگی؟ قرص؟
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 12:19
یکباره احساس کردم از جنس "مِه" ام! مهِ نرم و سبک و فراگیر... همه جا و در همه چیز هستم، فقط تراکمم در این جسم خیلی زیاد است . به همین دلیل می توانم بر آن اثر بگذارم و از طریق آن بر دنیا. بعد ترسیدم؛ که اگر به هر دلیل فیزیکی این بدن دچار آسیبی شود و نتواند به حیات فیزیکی اش ادامه دهد؛ آن وقت آن حجم متراکم ذرات...
-
پریشانی...
شنبه 18 آبانماه سال 1392 09:09
یک دوستی مثلاً باشد که به فکر نیازی نداشته باشد!!! غم و شادی و خشم و دلخوری و ناامیدی و هیجان و هرچه که بشود؛ کلمات خودشان سُر بخورند بروند طرفش... دیگری پدیده ای به نام "پریشانی" کجا مجال وقوع خواهد یافت آنوقت؟
-
خسته ام!
دوشنبه 13 آبانماه سال 1392 13:54
هر روز از صبح تا حوالی عصر انکار می کنم. اما آخرش که چه؟ نهایتاً تا قبل از مسواک دوام بیاورد... مسواک را که زدم همان نگاه همان نگاهِ لعنتیِ آخر توی آینه مجبورم می کند اعتراف کنم که از هر روز نفس کشیدن در هوایی که مجبورم می کند به انکارِ احساسِ نیاز به صمیمیت با حداقل تعدادی از آدم های اطرافم ؛ خسته ، ام!
-
صبح های دیوانه وار...
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 13:36
صبح هایی که دیوانه وار عاشقت نیستم خائنم! به خودم ؛ که می توانست احتمال بدهد زیباترین روزِ زندگیش همین امروز باشد. به تو ؛ که می توانست احساسِ"بهترین مردِ دنیا بودن" ، امروزش را به "روزِ اثبات وجود خوشبختی" بدل کند! به باران ؛ که می توانست این همه زیبا باریدنش امروز ، دلیل داشته باشد ...
-
باران
شنبه 11 آبانماه سال 1392 16:08
یک جوری نم نم و شیرین می بارد که انگار امروز اولین بار است دلم برایت تنگ شده! تازه هنوز چتر قرمزی که برایم خریده ای را نشانش نداده ام!!!
-
یک کمی بیا...
شنبه 11 آبانماه سال 1392 15:24
بیا یک کمی امروز برو آنطرف تر... یک کمی بیا امروز دورشو یک کمی دور تر... چند قدم چند ساعت... حالا بس است! حالا بیا دلمان برای هم تنگ بشود... بیشتر... دیدی چه خوب بود! :)
-
هیچ کس یادم نداده!
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 11:35
حالا دیگر بعد از این همه سال می دانم؛ بزرگترین عیبِ من همواره این بوده که هیچوقت هیچ چیز را فراموش نمی کنم! من فراموش کردن را بلد نیستم!
-
کودکی...
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 23:44
با خود تمام روز کلنجار رفته ام؛ این بی ترانگی که از آن راه چاره نیست از نا کجای کجای جوانیم سر بر نهاده است؟ شادی... بهار... بچگیِ شعر هایمان... یادش بخیر باد... یادِ طراوتی که سحرگاه جمعه ای با آرزوی بازی و تفریح و جنب و جوش یک خانه را، با شور و شوق کودکیِ جاودانه ای تسخیر می کند ... من کودکِ تمامی یک عصر جمعه ام...