اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

طرح !





در راستای "خدا، خدای نوشته های ثبت شده است" و این حرف ها، جانم برایتان بگوید که در برنامه است چند سالی روزهای آرامِ آفتابیِ خانه و خرید صبحگاهی و کودک و کاسکه و پرده های گلدار و میوه های تازه و رومیزی چهارخانه آبی و مبل مدرن آبی فیروزه ای و کوسن های رنگارنگ ... ای  وای ... و رنگ ... رنگ ... رنگ روغن هایم... که بویش تمام خانه را بگیرد ...و نقش نقش نقش ...

و خانه یادتان نرود که سفید سفید است !



بعله 


در توو دوو لیست می باشند این ها!


:)




سی سالگی ؛ زن است!







"خدا خدای نوشته های ثبت شده است!"

عنوانِ پستِ امروزِ دوست شیرینی بود که حالا یک مادر حساب می شود!


و من فکر کردم به "نوشته های ثبت نشده" ام!


بگذارید اعتراف کنم که سی سالگی سن سختی برای آرزو کردن نیست؛ تصورِ چهل سالگی شاید! بماند که احتمالاً خودِ چهل سالگی هم نیست ... این تصورِ لعنتی !

وقتِ باز خوانیِ‌ "وزنِ بودن" ِ سهراب است گمانم! 



دیشب که می خوابیدم بدجوری سی ساله بودم. تقصیرِ شیشه ی کتلت فروشیِ‌ کار و تجارت بود و تقصیر منتظر ماندن برای سیب زمینیِ توی راه ... تقصیرِ‌ تصویرِ ناگهان "زن " َم توی شیشه که چهار دقیقه و سی ثانیه خیره مانده بود!


گمانم "سی سالگی" جشن تکلیف می خواهد!



به من "ذوق زدگی " هدیه بدهید.

به خودم "ذوق زدگی" هدیه خواهم داد. ذوقِ ناگهان بودن در مکانی که امروز خواسته ام است. موهای باز در دشت های آفتابی با حسی از "امنیت" ...







پ.ن: این نوشته بنا بود پر شورتر از این حرف ها تمام شود. چرا سی سالگی انقدر دیر به نظر می رسد؟




سالانه !




خب ...


جانم برایتان بگوید که جشن تولد سی سالگی زیبا بود! سرشار بود از توجه . سورپرایز واقعی ... کیک های خوشمزه ... مهمان های خوب ... کادوهای دوست داشتنی ... و هر لحظه بوسه و آغوش "عزیزترم از جان"!


و یک دنیا شرمندگی...

23 اسفند نود و سه را می گویم!


و عید ؛


انقدر غر زدم سر کارهای عقب مانده مامان که شروع تفریح را در شمال به تعویق می انداخت که خودم خودم را به عنوان شخصیت منفور خانواده معرفی کردم!

اما بعد کم کم عید شد و ... دیگران بخشیدندم ... 

نیمه ی دوم عید را ... می شد بیشتر دوست داشت! اما ... خودش یک پست مفصل است! من هم که سر و کارم زیاد با "تفصیلات" نیست، پس ...


دو تا سپاسگزاری دارم؛

اولی از تو؛

که این همه همراهی ... این همه خوبی! ... 


و دومی از شادی؛

که سال قبل همین موقع ها دستم را گرفت و من بلند شدم! 

امسال حالِ‌ این روزهای دور و بر تولدم اصلاً قابل قیاس نیست با سال قبل ...

من به یک پذیرش رسیدم!





چار تار ... چارتارِ خوب ...









آن شروع!

آن شروعِ بی نظیر ...


" من و تو وارث خورشید و ماهیــــــــــم ...

  من و تو 

   نغمه ای بی اشتباهیــــــــــــــم ... "











وبلاگستان پر از زن است.

زن هایى که آرایششان پاک  شده 

توى تختى خوابیده اند که خواب ندارد.


زن هایى که پشت به تمام "توجهات یک دنیا وقتى آرایش دارند" کرده اند؛

تا بى توجهى یک تخت دونفره ى بى آرایش را بدست آورند.


توى وبلاگستان سوز میاید...







خودمان را داریم بلد می شویم!



خب

نبینیم دست از سر روزگار بر داشته باشی خانم!


باشد.

بگذارید جانم برایتان بگوید که هی داریم خودمان را میشناسیم این روزها... 

بلد شده ایم به خودمان نگاه کنیم.

گوش کنیم.


و به دیگران البته!


بلد شده ایم بازی کنیم! تمرین کنیم : تغییر در اطرافمان را با تغییر در خودمان پدید آوریم.

یک جورهایی بلد شده ایم ببینیم واقعیت ماجراها چیست!

واقعیت حس هایمان چیست.


خیلی هم خوش نمی گذرد ها! پوست آدم کنده می شود در یک لحظه هایی. اما خب ...

آگاهی است دیگر...

بها دارد!


:)






درباره ازدواج حرف می زنم!







داستان ازدواج خودم و اطرافیانم من را رساند به یک جمع بندی:





1- "عشق در نگاه اول" وجود دارد.

اما؛

ضامن پایداری یک زندگی دو نفره نیست!




2- "تعهد" عامل پایداری یک زندگیست !

و؛

  می تواند منجر به پیدایش یک عشق "بشود" یا "نشود"!




3- "عشق در نگاه اول" کمک بسیار بزرگیست برای تصمیمِ "تعهد" گرفتن!


تمام!







روی در روی ؛ تمام قد!







باید تن دارد؛


به زندگی.


لیاقتش را دارد!







کهکشانی هستیم برای خودمان!






یک سری سیاهچاله اند اطراف مسر پیاده روی روح و روان ما!


احوالی که هر بار 


 با بهانه ای 


- مثل یک بی اعتنایی کوچک از سوی آنکس که نباید -




به عمق آن پرتاب می شویم!







درمان دارد سیاهچاله های روان؟!