اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

همه که همه چیز را دوست ندارند!



آدم ها خیلی هایشان دوست ندارند " دوباره فکر کنند".

چرایش را نمی دانم.

دوباره فکر کردن زیبا نیست؟

نپذیرفتن تعریف های رایج در جامعه و فرهنگ ، کار زیبایی نیست؟

مگر

"انسان" بودن معنیش این نیست؟


نیست واقعاً؟


سپیده؛ عاشق دستانت باش!



نقاشى مى کشم... و فکر مى کنم...

از صورت آدم هایى که دوستشان دارم مشق مى کنم و ... به "نمایش" نقاشى هایم فکر مى کنم...

با اینکه از به نمایش گذاشتن کارهاى هنریم در فضاى مجازى مثل کودکى که نقاشى اش را به عموى  محبوبش نشان مى دهد ، لذت مى برم، اما همیشه یک حسى از آن اعماق این کار را برایم ناخوشایند مى کند. دقیقاً  الآن رسیدم به آنجایى که با تعریف کلمه ى  "خود نمایى" درگیر شده ام! "خودنمایى" و بار منفى اش!  


معادل انگلیسى اش را اگر "show off" بگیریم مى شود " تلاش براى جلب توجه دیگران از طریق نمایش توانایى ها".

خب. حالا ببینم بار منفى اش مى شود کجایش؟ 


"تلاش"ش؟ 

یعنى مثلاً  اگر توانایى هاى آدم به نمایش در بیاید و توجه دیگران را جلب بکند، اما خودِ آدم برایش تلاشى نکند ، نتیجه دیگر "منفى" نیست؟

"جلب توجه دیگران"ش؟

یعنى اگر آدم براى نمایش توانایى هایش تلاش بکند اما توجه دیگران جلب نشود، اشکالى ندارد؟

و یا "نمایش" ش؟ 

یعنى اگر آدم توانایى هایى داشته باشد اما با آن ها تلاش کند توجه دیگران را جلب کند اما نه از طریق نمایششان ، آن وقت تلاشش خوشآیند است؟

و مى ماند "توانایى ها"یش!

معنیش مى شود این که اگر آدمى تلاش بکند توجه دیگران را جلب بکند از طریق نمایش هر چیزى به غیر از "توانایى ها"یش ، کارش بار منفى ندارد!

 

خب... یکى یکى...


حذف "تلاش"! این نگاه من را یاد بعضى تفکرات فرهنگیمان مى اندازد که منجر شده به مثل هایى چون: "مشک آن است که خود ببوید ، نه آنکه عطار بگوید "  که بیایید شجاعانه از نو نگاهش کنیم؛ مُشکى که نیکو ببوید خب مى بوید دیگر ! حال عطار بگوید یا نگوید چه فرقى در اصل ماجرا مى کند؟ یادمان باشد بر اساس تعریف داریم از "توانایى" هاى حقیقى مان حرف مى زنیم، بحث دروغ مطرح نیست! پس فرض اینجا این است که "مشک مى بوید!" . بگذارید عدم موافقتم را با منفى بودن "تلاش" انسان در این زمینه اعلام کنم. به شخصه بسیار دوست مى دارم عطارى با لبخند صادقانه اى در حالى که از خوشبو بودن عطرش -که بى شک در ساختنش زحمت بسیار کشیده- تعریف مى کند ، یاریم کند تا با عطرهاى خوشبو و خوشبوترى در زندگیم آشنا شوم! مگر آنکه ... به توانایى اش "حسودى ام بشود" !!!


"جلب توجه دیگران". یک نگاه عارفانه اى هست که مى گوید "درخت هرچه پر بارتر ، سرش پایین تر"! تصور کنید درخت پربارترِ. سر به زیرترى را که ته یک دره اى جاى دور افتاده اى براى خودش هى دارد پربارتر هم مى شود... دنیا را زیباتر مى کند؟ با دیده نشدنش به کمال مى رسد؟ نمى رسد آقاجان . بپذیریم! دیگران خوبند! آدم ها براى زیبا بودن تماشاچى مى خواهند ! اما بى شک تماشاچى هایى که "حسود نباشند"!!!


"نمایش"! نمایش ندادن یک توانایى و در عین حال جلب توجه با آن مى شود یک جورى مثل منغعت رساندن به زندگى دیگران با آن توانایى! خب پسندیده است دیگر ! اعتراف مى کنم روش بسیار کارآمدترى است. اما چه ایرادى  به "نمایش" وارد است؟ چه ایرادى واقعاً؟ مگر نه این که توانایى هایى هستند که بالقوه منفعت مى توانند داشت اگر شناخته شوند؟ چرا صبر کنیم آدم ها به تنهایى برسانندشان به مرحله ى منفعت و بعد بشناسیمشان؟ واقعاً  چه چیزى ما آدم ها را مجاب مى کند که شناختن توانایى دیگران را از طریق منفعتى که به "ما" رسانده اند، زیبا ببینیم و به"نمایش" ش  بدون اینکه سودى از آن به "ما" برسد؛ بار منفى بدهند؟ "ما" ، "حسود" نیستیم؟


و بحث "توانایى". آدم جز توانایى اش با نمایش چه چیزى مى تواند جلب توجه بکند؟ "ضعف" ش؟ "بیمارى"اش ؟ "بدبختى"اش؟ ... "زیبایى" و "ثروت" را من جزء توانایى ها در نظر مى گیرم ( که البته یادم باشد در موردش یک پست بنویسم!). نمى دانم ... فکرم امشب که به جاى دیگرى نمى رسد! بى خیال! بیایید بپذیریم که اگر "نمایش" و "جلب توجه" و "تلاش براى این دو " را به رسمیت بشناسیم؛ شایسته ترین اُبژه " توانایى" است!  نیست؟ و باز هم از نگاه من اینکه ما در "نمایش"ى که آدم ها از "ضعف"، "بدبختى" و "بیمارى" شان ارائه مى دهند، بار منفى نمى بینیم، علتش این است که ... بعله ... به این ویژگى هایشان  نه تنها " حسودى نمى کنیم" ، چه بسا از تماشایشان  " دچارِ لذتِ   چقدر ما خوشبخت تریم " هم مى شویم! نمى شویم؟ 


نتیجه گیرى!

فکر مى کنم ما آدم ها به شدت  "حسودیم"! و "حسادت" را به عنوان یک حس طبیعى در یکدیگر پذیرفته ایم و حتى گاهى دیده شده رعایتش را هم در برخورد با دیگران مى کنیم! مثل وقت هایى که با خود مى گوییم لباس گران نپوشیم شاید کسى حسودى کند ... یا ... اعتقدمان به پدیده ى "چشم خوردن"! ... 

تنها چیزى که در این دنیا به داشتن آن مطمئنم ، "داشتن یک بار فرصت زندگى" ست . و گمان مى کنم  عمر انسان خیلى کوتاه تر از این حرف هاست که بخواهد براى مراعات حس مخرب "حسادت" دیگران ، از "توانایى هایش" و "لذت تلاش براى نمایششان" چشم بپوشد! بیایید بپذیریم  آنچه نا زیباست "حس حسادت " ماست! تصور کنید جهانى را کع همه ى آدم هایش در حال پرورش و نمایش توانایى هاى خودشان و لذت بردن از تماشاى توانایى هاى دیگرانند...من امشب، اینجا، تهِ  رشته ى افکارم ، در حال مشق کردن یکى از صورت هایى که بسیار دوستش دارم، بارِ منفى  " لفظِ  خودنمایی" را از فرهنگ لغاتم حذف کردم. 

                                                                        که یاد بگیرم از توانایى هایم لذت ببرم! 

                                                                         و از نمایششان نترسم!

                                                                         که 

                                                                         شاید 

                                                                         بتوانم 

                                                                         به توانایى کسى حسودى نکنم! 


هان؟




پیوندمان مبارک!





ازدواجمان  چهار ساله شد!

بزرگ تر شدیم ...

یک چیزهایی ساختیم که خودمان دقیقاً نمی دانیم هنوز چه بنامیمشان .  اما نام ها آن قدر هم اهمیت ندارند،‌دارند؟

:)

تصوری که آن روزهای نوجوانی از سال پنجم زندگی مشترکم داشتم ثبات و امنیت و جاافتادگی خیلی بیشتر از این داشت. اما همچین بدم هم نمی یاد که انقدر روحیه م حداقل جوان تر از تصوریست که برای خودم ساخته بودم.

سبکم امروز . سبک  و شاد... و این خیلی معنی دارد! شما نمی فهمید؛ خیــــــــــلی!


روزهایم برایم شکل قطعه های برلیان شده اند. هر روزم که می رود یک قطعه جلا خورده ی زیبا را پس می دهم به زندگی.

مثل برلیان است یعنی؛ یک جور فوق العاده ای بی نظیر است در عین حال آدم نمی داند باهاش چکار کند! می شود فقط صبح پا شد، انداختش به گردن، تمام روز بازی نورش را تماشا کرد و شب ... شب ... به آرامیِ پذیرش تمام شدن یک لیوان چای، از گردن بازش کرد و رهایش کرد روی میز آرایشی کنار آینه ای در حالی که می دانی دیگر هرگز نمی توانی به گردن بیاندازیش!


توانایی هایم ؛ که روزگاری جوانه جوانه کشفشان می کردم، بدل به شاخه هایی نرم اما مقاوم شده اند که بین قد کشیدن و قطور شدن مردد اند. تا آفتابی ... نوازشی ... چیزی...  مصممشان کند به حرکتی بلکه میوه ای شاید ...


زیبایی ام ... زیبایی ام را هنوز دوست دارم، خیلی ...گرچه دیگر جادویی در کارش نباشد! به نظرم توی این بحث های برتری باطن بر ظاهر و این داستان ها، در حق زیبایی کم لطفی شده است! این دو بی مرز با هم یگانه اند! و تازه به نظرم زیبایی کارش را دارد بدجوری درست انجام می دهد، این باطن است که شیشه خورده دارد و بلد نیست با خودش روراست باشد!


و آینده ام  ...

بیایید به رسمیت نشناسیمش! مگر نه اینکه تا زندگی نکنیمش؛ نیست؟



امروزِ خوبم ... سپاسگزارم که امروز انقدر یاقوت آبی بی نظیری بودی برایم ...

:)




کارِِ دنیا ...




دنیا بلد است رویاپردازی را از یاد تو ببرد...



بلد است دستت را در ترسیم یک عده پسربچه که فوتبال بازی می کنند، خشک کند.

بلد است هر روز و هر روز پیاز داغ ها را تا سر بر می گردانی بسوزاند!

بلد است موبایل نازنینت بیفتد گوشه اش بشکند!

بلد است پروژه های شرکت را در هم بپیچد.

بلد است هی برنامه های مسافرت ها را به هم بریزد.

بلد است هر چه درس می خوانی نمره آیلتست را از پنج و نیم بالاتر نگذارد برود.

بلد است تا همیشه از رانندگی بترسی...

بلد است شال سبزی که توی مغازه خیلی خوشرنگ بود را بدترین فسفری دنیا توی خانه تحویلت دهد!

بلد است بد اخلاق ترین راننده تاکسی ها را با حرص پنجاه تا تک تومانی بیشتر هر روز نصیبت کند.

بلد است ترافیک باشد از سر اشرفی تا خود کردستان!




دنیا بلد است خودش همه کارها را پیش ببرد و در هم بپیچد و ملغمه ای تحویلت بدهد از نخواستنی ترین ها!


دست از گفتگوی موثر که با او برداری !


دنیا خاموشیِ‌ تو را تحمل نمی کند...

 

مثل بچه ی نیازمندی که به در و دیوار می کوبد همه اسباب بازی هایش را تا مادر بر گردد و بپذیردش و لبخند زند و خطایش را با نوازش برایش شرح دهد ...


خطاهای زندگی را در گوش روزهایش به نجوا زمزمه کنید ...

می شنود ...

رام می شود ...




کمی روانشناسی دنیا بخوانید!


زندگی را 

جز آغوش شما پناهی نیست ...



سلام .

صبح بخیر! 

:)





Today




Boost good vibes 

by accomplishing something challenging!

Whether it's a project at work or a tough personal problem that has been weighing on you!

 

از سپیدی ها ...





برایم یک باغچه ی توت فرنگی بباف ...


بهار بیاید تویش لانه کند ... 



خورشید برایش برقص ... 



باران مهمان چای عصرانه اش شود 



و 



    بخندیم! 





من و تو و دخترها ...




Frozen!






پدر براى شام که زنگ زد  از خواب بیدارم کرد.

یک جورى پشیمان و دلجویانه به خواب بودنم اشاره کرد که دلم گرفت...


شام که نرفتیم پیششان.

و آن "نه" که در هزار بهانه پیچیدیمش باز زخم خودش را زد.


پدر، این سال ها پر از محبت هاى نکرده ى دوران نوجوانى شده. یک جور دلخراشى همش ما را کنارش مى خواهد. نه که دریغ کنیم اما "دریغ نکردن" بهانه ى قشنگى براى به آغوش پدر و مادر رفتن نیست! 

همین ها دل آدم را مى گیرد...



پدر، 

متأسفم! و غمگین. 

اما دیر شده .

سى سالگى ، انقدر مسئولیت و نگرانى با خودش دیده که

دیگر بلد نیست بچگى کند...

خودش را لوس کند!

به ویژه براى پدر و مادرش!


سى سالگى سن بدیست پدر!









فلجی های مختلفی در زندگی هست!








چیزهای زیادی هست که می تواند حالِ‌ آدم را بگیرد اول صبح ها.


مثل همین خواب آلود بیدار شدن! 

مثل برنامه های انجام نشده ی دیشب که اول صبحی با تمام قوا به وجدانت حمله می کنند.

مثل مانتوی اتو نشده!

بیسکوییت جاگذاشته شده...

رانندگی بدِ‌ آقای تاکسی!


مثل خیلی چیزهای دیگر که توی فکرند حتی فقط‍؛ 

برادر و سربازیش و روحیه ش و کار آینده ش و مشکلاتش در زندگی توی خانه ی پدر و مادر ...

مادر و کار سنگینش و آرزوهای انبار شده اش و خیلی ، خیلی چیزهای دیگرش!

همسر و اضطراب برنامه های عقب مانده ش و امتحان نداده اش و ...

زندگی و دهه ی چهارمش و ثباتی که باید بهش می رسید برای آرام گرفتن و نرسیده هنوز ...





اما در این میان

 پدرها یک چیز دیگرند؛


گریه های پدر ها یک چیز دیگر است ...


لعنتی آن بغضی که جلوی حرف زدنشان را می گیرد!

لعنتی آن ناامیدی که یکباره سر صبح جلوی چشمشان پرده می زند!

لعنتی "فلج بلز" که با همه ی بی خطری اش این همه در روحیه آدم اثرگذار است!

لعنتی درمان لیزر که بعد از سه هفته هنوز تاثیرش را نمی شود دید!

لعنتی تمام چیزهایی که در یک پدر حس "محتاج فرزند شدن" را ایجاد می کند!

لعنتی تو که بلد نیستی در این لحظه با او تنها در خانه چه باید کرد!

لعنتی "خداحافظی و سریع از خانه بیرون زدن" که همیشه انتخاب اول است!




براستی که برای شروع یک روز با شدیدترین سردرد ممکن، 

پدرها یک چیز دیگرند...


حتی اگر پدر شوهر باشند!






پ.ن: بیشتر از هر زمانی دلم می خواهد در لاتاری برنده شوم! حتی وقتی این همه سردرد دارم.



تو بیا پناه من باش...






تاریک ترینِ شب هایند،

شب های اضطراب.

شب های دست کشیدن...

شب های خستگی ... بی پناهی...




سی سالگی

سنِ سردِ بی پناهیست!





از رحمانیتِ‌ نداشته ...




از مکالمه لذت نمی برم. سال هاست...


البته منظورم مکالمه های معمولی با آدم های معمولی زندگیم است. سوتفاهم نشود؛ نه این که "من" فقط خاصم و مکالمه های "من" باید خاص باشند، نه! "همه" خاص اند و هر کس یک سری آدم معمولی در زندگیش دارد و یک سری آدم خاص! و طبیعتاً یک سری مکالمه معمولی و یک سری مکالمه خاص!‌ که هیچ تعریف مشخصی هم ندارند. "آدم خاص" زندگی من می تواند "آدم معمولی" زندگی هر کس دیگر باشد و برعکس ...

 جانِ‌ کلام اینکه کشف کردم چرا از مکالمه های معمولی لذت نمی برم! با کلاس بودن و خاص بودن خیلی مد است، اما داستان من این نیست؛ من بی رحمم!


دوستی به شوخی گفت قرار بگذاریم دور هم غیبت کنیم تا صبح. یک هو یک جور مور مورم شد آمیخته به نوعی خشم.

من خیلی وقت ها خودم توی ذهن خودم غیبت می کنم! یا با آدم هایی که خیلی خیلی نزدیکند زندگی دیگران را نقد می کنمو از قیاس ها گاهی لذت می برم و گاهی احساس حقارت کرده رنج می کشم. اما آدم های معمولی زندگیم حق ندارند غیبت کنند! به آن ها سخت می گیرم! آن ها باید بیشتر تلاش کنند. باید چیزهای ارزشمندتری برای لذت بردن از زندگی داشته باشند. باید شبیه هم نباشند. شبیه هیچ کس نباشند. من دلم می خواهد آن ها همه تک تک خاص باشند!


مادرم نباید از داشتن دختر خوش قد و بالا لذت ببرد.

نباید از اینکه دخترهای زیادی و مادرهای دختر های زیادی پسرش را عزیز می دارند لذت ببرد.

نباید از مادرشوهرش گله کند.


پدرم نباید از فوق لیسانس داشتن دخترش لذت ببرد.

نباید به تک تک لباس های جدید دخترش این جور با هیجانی مصنوعی واکنش نشان دهد.

پدرم نباید قضاوت های عصبانی و ساده انگارانه درباره سیا ست داشته باشد.


مادرشوهرم نباید از مقایسه ی نوه ی بور زیبایش با بچه ی جدید دیگری در فامیل که اتفاقاً‌ بور نیست و زیبا نیست، لذت ببرد.

نباید این همه از تعریف داشته هاو نداشته های جوانیش لذت ببرد.

نباید می گفت چرا سپیده اضطراب ازدواج دارد،‌پسرم به این خوبی ...


پدر شوهرم نباید با تعریف ماجرای طلاق دختری در فامیل و مقایسه اش با پسران خودش که طلاق نمی گیرند،‌به ما نزدیک شود.

نباید از بچه ی - حتی بی ادبِ - فامیل بد بگوید.

نباید درباره ضعف های خانواده های دیگر دلسوزی کند و می دانید که کلاً تهِ‌دلسوزی کردن با دیگران یک لذتی هست!


بی رحمم!





و در ضمن ای کاش آدم ها بدانند برای خریدن یک هدیه و شاد کردن فردی که از مرز صمیمیت در رابطه با شما عبور نکرده است، قشنگ نیست که در زندگیش بگردید ببینید چه چیزی  ندارد و همان را بخرید! 

اصلاً‌ حس خوبی نمی دهد که برعکس ...





بی رحمم؟