اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

سه گانه






بچه ها یک جورِ عجیبی سرشار از زندگیند!


یک جوری که آدم می ترسد ازشان.


گمانم همین است که "شجاعترهایمان" بچه دار می شوند.


***


همینجور بی دلیل وقتی توی تاکسی نشسته بودم یاد حرف های دایی افتادم.


یک حال عجیب خنده داری شدم که پر بود از تصور گفتن حرف های نگفته و بعدش پیش بینی جواب ها و آخرش ابراز سپاسگزاری از خودم که نگفتم آن ها را!


تصمیم به نامه گرفته شد.


***


از آن خاکستری های بهاریست ...


و من روزِ بالا و پایین شدنم.


هر از چند گاهی سکوت مُسکن خوبیست!






اتفاق هاى بزرگ







عروسى بودیم دیشب. لبخند زدیم و رقصیدیم. جدا بودن عروسى ها یکى از آن ناهنجارى هاییست که آرزو مى کنم هیچوقت با آن کنار نیایم! جشن معمولى و آرامى بود. مثل همه جشن ها مادر عروس را به راحتى مى شد تشخیص داد. مهربانترین و موقرترین و آراسته ترین بانوى میان سال جمع، که مثل آن دیگران سعى نمى کند مدام نگاهش را از تو بدزدد! 

رقص هم کردیم. سرد بود اما!

و من نمى دانم چه هورمونى در من مى ریزد که با دیدن "هر" عروس و "هر" دامادى ، بغض مى کنم! یک هورمون مادرانه ى وقف عام ویژه ى ناشناخته دارم! 

به نظرم ازدواج اتفاق خیلى بزرگیست! جفت شدن تو تا آدم که این همه هر یک به تنهاییى بى نهایتند ، خیلى شگفت انگیز است! اعلام نیازشان به یکدیگر... اطمینان کردنشان به هم... و قدرتشان در پیروزى بر آن همه ابهام که مى دانم و مى دانى.... و آن بله ى شگفت انگیز!

ازدواج بسیار کار بزرگیست!


و برنده شدن در لاتاری  هم یک اتفاق بزرگ بود؛ 

 که هنوز نیفتاده!







گوشی رو بردار که صدات ...




یکی از همین روزهاست که یکی از آن زنگ های قشنگت بزنی .


-الو؟

: جانم؟

- عزیزم لاتاری برنده شدیم!

: ... 




خواب اردیبهشت دیدم.




دنگ شو می خواند:

اگر این فقط یه خوااابه ... 

تا ابد بذار بخوابم! ...

بذار آفتاب شم و تو خواب 

از توی چشم تو بتابم ...



و من یادم می افتد به خواب اردیبهشتی ِ دیروز عصر ...


بهار بود و حیاط دانشگاه بود و من بودم و درس ها و شجاع شده بودم! 

زندگی را بلد بودم!

شاد بودم و جسور...

فقط به ساختن ها فکر می کردم... جوان بودم!

احسان بود ...

جلو آمد ...

با هم شدیم ... 

غروب تیره ای بود،‌اما ما شجاعانه دست هم را گرفته بودیم. 

غروب بود

اما هنوز وقت بود ...

برای "تربیت" رفتن ... برای "دهخدا" رفتن ... برای سیب زمینی خوردن ... 

ما هنوز خیلی وقت داشتیم.

شجاع بودیم! 


خواب دیدم.

"ده سال"م را بهم برگرداندند!


چقـــــــــــــــــدر شجاعانه آماده بودم این ده سال را دوباره زندگی کنم!

نمی دانید

چقـــــدر!!!





:(






رها کردن !


تکنیک از دست دادن فرصت هاست ... 


چیزی که شروع شد رها نباید شود!



رها کردیم، شد یک شکست دیگر ...



:(






هوای پشت عینک سرد است...



امروز صبح

آقای توی تاکسی هی برگشت و ما دو نفر را نگاه کرد.

ما دو نفر دختر بودیم.


و من فکر کردم دارد با خودش فکر می کند؛

چرا دختر های زیبای که عینک مشکی دارند لبخند نمی زنند!




پناهندگی هنر دارم!



وقت هایی که دلم از دوستانم می گیرد، 

تنها می شوم، 

یک هو شکست های کوچک می خورم در برخوردهای اجتماعی؛

می خواهم بروم خونه و در را ببندم و نقاشی کنم!


گمانم این یعنی من  واقعاً نقاشی را دوست دارم!

کشمکش های رشد آمیز ...





دیروز مجبور به کاری شدم!



به به! 

چه مطلع خطرناکی برای سپیده!

 سپیده با مانع بزرگ "هیچ کس نباید به من بگوید چه کار بکنم یا نکنم"!

و البته مانع بزرگترِ "هیچکس نباید در قیاس با کس دیگری از من چیزی بخواهد"!


قرار شد به بزرگی زنگ بزنم و ابراز محبت کنم. 


بعله.

کار انجام شد و بسی انرژی که از دست بشد...


خیلی فکر کردم اما مسئله همچنان به جاست؛ 

مشکل منم که ابراز محبت هایی که از تهِ تهِ آن لحظه در قلیان نیستند را  تاب نمی آورم؟

 یا احتمالاً خودم را آنقدر متفاوت می بینم که با هیچ کس نباید مقایسه شوم - که مثلاً فلانی کرده این کار را و تو هم بکن-؟

 یا ... 

یا به احساساتم احترام بگذارم و فقط کاری را که "نمی خواهم" را نکنم!

همین!



مشکل این است که به این "نفس" انقدرها نمی توان اعتماد داشت!




"دعوت" تمرین بزرگتریست ...






دوستانی که دعوتشان کرده بودم به تجربه ی دوره ای برای بازنگری زندگی، دیروز قدر دانی ام کردند. شاد شدم برایشان.  صدا و کلماتشان رها بود.

دیروز خیلی دوست تر داشتمشان!

داشتند هی دوست داشتنی تر می شدند برای من ... برای همه ... برای دنیا ...



و من به ناکاملی هایم فکر کردم ! ناکاملی که فکر کردن ندارد دختر! باید رفت توی شکمش و کاملش کرد!

ناکاملی یعنی؛ با یک آدمی یا "گفتگوی نکرده" داری‌، یا " طلب بخشش انجام نداده" و یا "قدردانیِ نکرده" .


زندگی برای خیلی کارها فرصت خیلی کوتاهیست ...

اصلاً چطور است به تناسخ ایمان بیاوریم! هان؟

شیرین تر و آرام تر زندگی نخواهیم کرد؟



کلیشه ی باد و برگ پشت پنجره در کار است.

دوستانی بهتر از آب روان این سو ...

و یک حس سپاسمندی از زندگی ...


همه چیز خوب است.

:)






لذت، بلد بودن می خواهد.






یک دیشبِ غمناک آمد و رفت.

غم که خودش نمی آید! ما می آوریمش! خودش هم بیاید؛‌ ماییم که نگهش می داریم! خلاصه که یک شب غم گذشت. اما خب دوباره که شب می شود. کلاً آفتاب که بیاید بهتر می شوم - ماجرای سراتونین است -.


گیرِ من "اصالت" است.

باید اصالت قائل شد!

برای همه ی چیزهایی که هستند.

برای همه انتخاب ها ... همه ی قدم ها ... همه ی آدم های دور و بر ... باید برای همه روابط "وجود" قائل شد!

برای تک تک روزها ... عصرها ... پیاده روی ها ... تک تک لیوان های چای ... برای تک تک حقوق های ماهانه ... اصالت! باد اصالت قائل شد!


من اما

آدمِ تردید های اصالت براندازم!


و البته آدم یک چیزهایی هم نیستم.

مثلاً آدمِ‌ دست روی دست گذاشتن و چشم به راه خوشبختی نشستن هم نیستم!


من آدمِ‌ تلاش های باهمم ... آدم خستگی های آرامم ... آدمِ دوام آوردن در لحظه های حتی خیلی سختم ... من همه این ها را بلدم!

اما

لذت!


من آدمِ لذت بردن از ذره ذره دسترنج هایم نیستم!

آدمِ لذت بردن از ذره ذره دسترنج های پدر و مادرم هم نبودم!

آدمِ‌ لذت های صبورانه نیستم ...


من 

آدم لذت های یکباره ی نا منتظرِ عجولِ بی حسرتم ...

من

لذت بردن از "ذره ها" را بلد نیستم!*





* این جمله؛ افتخار نیست، اعتراف به یک ضعف است!