اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

سیب




همین که شجاعانه اشتباه می کنی!


همین که سرانجام


این لذت را  آموختی،


یعنی که زندگی 


ارزشش را داشت!




از یک سیب نبود که شروع شد؛


از عزم انسان بر نافرمانی* ...


و زیبایی خلق شد!





* اوریانا فالاچی یک جایی گمانم گفته بودش!


از سر...





یک بارِ دیگر

بیا از سر بنویسیمش!

 

اصلاً تمامِ ماجرای بودنمان را!

 

تا هنوز "دیر" صدایش نکرده اند ، بیا...

جز این باشد؛

این داستان

چیزی از عاشقانگی در خود باقی نخواهد گذاشت ...

 




اما نه!

هرچند...

بیا بگذریم...

 

زخم هایی را

تازه می کنند

برگ برگ ریزانِ این شعر ها

هر بار...




بیا




بیا



یک جوری که غروب های این فصل پیدایمان نکنند

برویم تنهایی هفت سنگ بازی کنیم.



هی من سنگ روی سنگِ دلتنگی بگذارم

هی تو بزنی همه را بریزی و ...

فرار نکنی... بمانی...



چشم نگذاری!

برویم دوتایی قایم شویم؛

از دست پاییز های این غروبِ فصلی .




پ.ن: وقتش است روزگار یک کمی دست از لجبازی کودکانه با ما بردارد! بعله ! وقتش همین الآن است! کسی صدای مرا شنید؟




تلاش ... تلاش ... تلاش ... تلاش ...





آدم خسته می شود.


از بس که برای همه چیز باید تلاش کرد...


شاد بودن،

راضی بودن،

خوب بودن،

موفق بودن،

تنها نبودن،

امیدوار بودن...



آخر همه چیز با تلاش؟



چرا دیگر مثل آن قدیم ها یک چیزهایی خودشان همینجوری نیستند؟





پ.ن: می  دانستید میزان "دقت" آدم ها در آدم های دیگر، میزان "علاقه" یا "نفرت"ِ آن ها را از یکدیگر نشان می دهد؟




نه!




دیگر هیچ وقت به هیچ چیز بازم نگردانید!


نه دغدغه های سرد و کوچک هر روز مدرسه


نه حزن عشق های بی معشوق شعر شونده


نه حتی لذت جرقه های امیدِ  پوشیده در پوچی های روشنفکرانه


...




با شما هستم؛




ای غمیادهای ابدی پاییزی!






*نوستالژی 



به بهانه ی تولد 27 سالگیم نوشته بودم این را ؛ ناهید... نسیم...





امروز که اینجا ایستاده ام، یعنی: 27 سال در این دنیا زیسته ام...


تجربه کرده ام... درد کشیده ام و بسیار آموخته ام...

 


a

 تجربه کرده ام؛


 تعریف شدن را ...

بارها و بارها کنار بسیاری انسان ها، "تعریف شده ام". خودم را "تعریف" کرده ام. گاهی خوشم نیامده و از نو تعریف کرده ام...

 





و آموختم ...



که کنار بعضی آدم ها اصلاً نباید تعریف شوم...آموخته ام که گاه مسیر زندگی ها آنچنان جدا و دور از هم است که اگر بخواهی کنار چنان آدمی تعریف شوی ... "کوچک می شوی". رهاشان کن...


 

-          آموخته ام که آدم باید "تنهایی"را بلد باشد؛ که هرچه کنی، انسان در انتخاب "عشق"، "ایمان" و "مرگ"، تنهاست... (1) و آموخته ام که این همه را "انسان" انتخاب می کند!

-          آموخته ام که "دوست داشتن خود" با "خودخواهی" فرق می کند، هرچند گاهی نتایج مشترک داشته باشند.

... و اینکه "هرجا خودخواهی باشد، انصاف از آنجا دور است".(2)

-          آموخته ام که فقط وقتی وارد محیط کاری – که در آن صرفه اقتصادی مطرح است- بشوی، ارزش دوستان دبستان تا دانشگاهت را می فهمی.

-          و البته آموخته ام که "انسان" ها مهم اند، هرچقدر که احمق باشند.

-          آموخته ام که در زندگی "هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود"(3)، اما این جویبار نرم و روان را اگر به حال خود رها کنی ،سر انجام از خود خاطره ای "سخت و استوار" در یاد ت به جای می گذارد.

-          آموخته ام که "محافظه کاری" می تواند مانع وقوع وقایع "شگفت انگیز" و همچنین "اسف بار" در زندگی شود... اما در هر دو صورت پررنگ ترین خاطرات زندگی انسان را از بین می برد...

-          آموخته ام که صرفه جویی ای که در نخریدن "دفترچه قشنگِ گرانقیمت" نهفته است، همان است که "ذوق زیبایی خواهی انسان" را به هدر می دهد...

-          آموخته ام که همیشه "قهوه بدون شکر" را انتخاب کنم. انداختن چندتا قند در آن معجزه می کند!

هرچند قبلاً آموخته بودم که "دیگر معجزه ای در کار نیست"(4)...

و...

 

-          آموخته ام که "هر روز" در زندگی، لیاقت آن را دارد که برای "بهترین روز زندگی" شدن تلاش کند...





اینک ؛



"می دانم":




 که "زیباترین روز زندگیم"، روزی نخواهد بود که در آن اتفاق ویژه ای افتاده باشد، "زیباترین روز زندگی من یکی از همین روزهاست که به آرامی در پی هم می لغزند... چون شکوفه ای که از پس شکوفه ای دیگر برشاخسار می شکفد... یا مرواریدی که در پی مهره ی قبل، از گردنبند راه شده، بر زمین می غلتد..."(5)

 

 

امروز اما؛

انگار دلم می خواهد جای تمام جشن تولد های لوسی که می توان گرفت - که در جای خود آنها را هم دوست دارم-، یک نفر امسال از راه می رسید

 "نگاهم می کرد فقط"  

و "می دیدم" 

 که واقعاً   " خوشحال    "  است که

"من"  

 بین    "به دنیا آمدن" و "نیامدن"، این یکی را انتخاب کردم.

 

حتی خودم!

میشد کاش حداقل "خودم" رو به آیینه بایستم و "بدانم" که زندگی بی من چیزی کم داشت...

 

با این همه اما خوشحالم. که 27 سال – لحظه لحظه- "انسان" را رعایت کردم...


خود اگر

شاهکار خدا


بود


یا


نبود...


(6)

 

 


1-      این را از احمد شاملو آموخته ام.

2-     این را از شهرام شکوهی آموخته ام.

3-    این را از مارشال برمن خواندم و بعدها در زندگی آموختم.

4-    این را از نادر ابراهیمی نازنین آموختم.

5-     این را از لوسی مود مونتگومری آموختم.

6-     مثل احمد شاملو.







من تن به خواسته اش نخواهم داد!

 




این یکی از اولین نوشته های اتاق آبی بلاگفا بود...

نسیم نازنینم خواسته قسمت یادگاری های اتاق آبی قبلی را پر و پیمان تر کنم. دیدمم راست می گوید... مرور کنم روزگار گذشته را شاید جایی چیزی یقینی به همراه آورد...


مکان: ولیعصر، سرِ خدامی...

زمان: یک وقت هایی حوالی مهر 90! آن روزها که من تازه می آمدم سرِ کار... 




یک خانم هایی هستند عموماٌ سنشان بالاست. باید خیلی شانس داشته باشی که صبح که سرکار می روی آنها را در مسیر ببینی، اگر بشود که اتفاقی در مورد چیزی نظر دهند و بشنوی که دیگر "هَی وایِ من"...

اولین مشخصه ی این خانم ها این است که خیلی خیلی شیک می پوشند! از رنگ های زیبا استفاده کرده و بسیار آراسته اند... به واقع : خودشان را به شدت دوست می دارند! و این شروع تمام جذابیت و انرژی مثبتِ بی دریغ ساطع شونده از آنهاست...

دوستشان دارم!

دلم میخواست مادربزرگم شکل آنها بود! مادرم که پیر شد شکل آنها شود! خودم بعدها نه، اصلاٌ همین الآن مثل آنها باشم...

اما نمی شود! یکباره نمی شود!

برای اینچنین دلنشین بودن باید بی عقده باشی! دوره های مختلف زندگیت را کامل زندگی کرده باشی؛ کودکی کرده باشی...در نوجوانی خطا کرده باشی، جبران کرده و باز خطا کرده باشی و هر بار بخشیده شده باشی...به جوانی شکفته باشی! به تمامی خویشتن را تجربه کرده باشی؛ تمام ذرات زیبایی وجودت را کشف و "پرِزِنته" کرده باشی، کسی را بیابی تا کاملترت ببیند بر شانه اش هر روز ببینی که بالاتر می روی... تا بشود که در میان سالی زندگی، آزادی و شادیت را با دیگرانی شریک شوی و آنقدر در وجودت احساس داشتن بکنی که بی دریغ باشی...

منطقی باشیم! با تلقین نمی شود!

امروز صبح سوار تاکسی که شدم یکی از اینها داشت به راننده می گفت که هرگز سوار این ون های سبز نخواهد شد؛ به یک دلیل: این نحوه ی خم شدن برای سوار و پیاده شدن انسانها، تحقیر جسم و شخصیت آنهاست.

کسی اینجا مرا حقیر می خواهد؛ من تن به خواسته اش نخواهم داد!



 

کسی اینجا مرا حقیر می خواهد؛ 


من اما : 


تن به خواسته اش نخواهم داد!






سه گانه [2]





1- چرا من انگار قهرم با این اتاق؟

چرا مدتیست نمی نویسم؟

یک ترسی انگار هست.

یک کمی احساس می کنم خودم را سانسور می کنم.

حتماً همین است که دیگر مدتیست نمی آیم... چیزهای سانسور بایدم ، زیاد شده اند!

حتماً همین است!

از اینکه ترسو باشم در خودم بودن ، خوشم نمی آید!



2- من از معمولی شدن زن و شوهر برای هم می ترسم!

حتی بیشتر از متنفر شدنشان از هم!

من دوست ندارم همسری بدون همسرش برود مسافرت! مگر اینکه بسیار عاشقانه با هم خداحافظی کرده باشند و این تصمیمشان باشد برای حفظ لذت های دوران مجردی در زندگی فردی جفت متأهل!

جز این؛ خوشم نمی آید!




3- روزهایی و شب هایی که برای فردا برنامه ای دارم، خوبم.

حالم بد نمی شود. احتمال مضطرب شدنم بسیار کم است. 

توی روزهایم و شب هایم یک لحظه هایی پیش می آید که یکباره حالم بد می شود! کشف کرده ام که در آن لحظه ها ، آن لحظه را ناتمام و تا همیشه می بینم! 

مثلاً نشسته ایم روی سقف یک رستوران منتظریم برایمان پیتزا بیاورند، همسرم خیلی خوشحال است که بعد از مدتی تنها با هم بیرونیم و یک شب را وقت داریم خوش باشیم و من یکهو احساس می کنم این لحظه آنقدر که او احساس می کند و فوق العاده نیست و من حالا چکار کنم و تازه بعدش باید برویم بیرون و قدم بزنیم و من حتماً باید احساس خوبی داشته باشم و ای وای ندارم و حالا چکار کنم و کاشکی این لحظه تمام می شد و ... یکباره اضطراب و یأس تمام وجودم را می گیرد و همزمان غرق سرزنش خودم می شوم که "چرا نمی توانی برای همسرت خوشی بیافرینی و هی حالم بدتر می شود و همسر می فهمد و ... 

نمی دانم!

هرچه هست از حضور گاه به گاهش در لحظه هایم  ،خوشم نمی آید!






پ.ن: حذف شد! 






آهان!



یادم آمد!

از همان اول صبح توی رخت خواب که فهمیدم یک ساعت دیگر هم می توانم بخوابم دارم سعی می کنم به خاطر بیاورم چه خواب دیدم دیشب.


حالا یک دفعه یادم آمد.


خواب دیدم دارد عروسی می شود و من بالاخره تصمیم گرفتم موهایم را رنگ کنم.

آرایشگر رنگ را ساخت

فضا گرم و نمناک بود 

و من یکدفعه در لحظه آخر گفتم نه!


رنگ نکردم موهایم را!


همین.


چرا انقدر از صبح برایم مهم بود که این را به خاطر بیاورم؟


حتماً فقط این نبوده!

حتماً یک چیز دیگری هم بوده!




خرمن ماه




در خواب تو

بیدار بودم

سرگردان و بیدار

حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود

موهات دور صورتت...

دیده‌ای ماه خرمن می‌زند؟

آسمان مثل پرده‌های سیاه

از دور صورتش فرومی‌ریزد

دیده‌ای؟

نفس می‌زدی

و من

بین لب‌ها و سینه‌هات

سرگردان بودم

گفتی کجایی؟

گفتم سرگردانی قید زمان است

نه مکان.



عباس معروفی