اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

کاش همه چیزهای جادویی مثل توی کارتون ها بودند...







رویا را باید مثل یک گلدان گل درخشان جادویی 

یک گوشه ی خانه نگه داشت



نکن!


دستش نزن!



اکلیل هایش می ریزد...!!







پ.ن: من دلم دوباره یک عالمه رویا خواسته.



می نویسم که ثبت شود...



یکباره حالم خوب شد.


بی دلیل خاص.


از صبح نسیم تبریک گفت و زندایی و ناهید و امیرفرهنگ.


سرِ نسیم گریه کردم

سر زندایی دوباره بغض

سر ناهید آه کشیدم 

اما بعد امیر فرهنگ...


بهتر شدم یکباره!


بی دلیل.


دوباره امیدی از جایی برگشت شاید...


خیلی بد است آدم روز سالگرد ازدواجش به شدت احساس ناامیدی کند!


خدا نصیب گرگ بیابان نکند.



خوبم. 


:)


این یکی واقعی بود.






...




و تو چقدر در تمام این راه صبور بودی... 


و آشنا...



و من چقدر با عشقی دردناک 


همیشه


دوستت داشتم...


حتی توی نا امید ترین لحظات...




نازنینم؛


چون همیشه


تو بگیر زیر بازویم را


بلندم کن احسان،


باز طوفانیَم!




سالگرد ازدواج!







یک دو گانه ی واقع گرایانه نوشته بودم برای امروز که سالگرد ازدواجم است.


دوستش نداشتم!


آخر زیادی ماندگار می شد با چاپ شدنش در این روز خاص!


یک روز دیگری می نویسمش.




برای امروزم می خواهم آرزو کنم؛

که شاد باشیم!


مطمئن باشیم و شاد!


همین!







بگذر از خوشبختی های در راه...همتِ خوشبختی باید!







پرنده می خواند  لای لحظه هایم.


بازیگوش شده امروزم!



بیا 

بیا بگذار بچگی کند زندگی امروز...


بگذار خستگی بتکاند ...



ما آدم بزرگ های تا همیشه گرفتارِ اراده ایم!


پس اراده کن!





پرنده می خواند  لای لحظه هایم.


یعنی؛

گذاشته ام 

پرنده بخواند لای لحظه هایم...





به خودِ هر روز مدرن ترم...




عشق؛


صبوری می خواهد!


راهِ رفته را هر روز هی دوباره رفتن...


این بی فلسفگی های آزاد مدرن،


که تو هر روز سلول هایت را بدان ها مجاب می کنی؛


عاشقانگی نتواند ساخت!


نه!






امیدوارانــــــــــــه!




خب دیگر


بس است!


تو که می دانی بیرون از درون تو هیچ اتفاق تازه ای در دنیا هرگز نیفتاده است؛


بلند شو!


زندگی خودش تنهایی به حد کافی ول و بی منطق هست...


تو دیگر پر رویش نکن!



بلند شو!




پ.ن:  " :)  "   (برای ناهید...)

به دوستان مجازیم...



من و تو خوب نیستیم 


برای دوستی های خوب


برای با هم بودن های وفادارانه!


من و تو این همه سنت های قشنگ بلد نیستیم.


من و تو 


تنها تنها


هر کدام رو به روی یک مانیتور


لب خوانی دکمه های کیبورد را

بهتر از شنیدن صدای هم 

وقتی نفس هایمان از هوای یک کافه است

بلدیم...



ما "تقدس" را در "مجاز" بازآفریدیم.

نه؟











 دلم گرفته است


و می اندیشم؛ 


هر چقدر هم که بیرحمانه ،

یک نفر باید بداند 

که من 

در خانه ای که همه در آن خوابند


نخواهم خوابید!


همین!


یک چیز تیره ای هوا را سنگین کرده 

و آدم را هی تنها تر می کند...


هی تنها تر...


یک جور دوده ی غلیظ دیگر برای فردا در راه است 



و من همچنان فکر می کنم  


بیچاره ترین دختران روی زمین

بی شک همان ها هستند که می پندارند مادرانشان از پدرانشان بدشان می آید!







از دیگران...(1)




مهدیه ی لطیفیِ باهوش و نازنین، نمی گذارد برای شعرهایش حرف بزنیم در وبلاگش. دوست ندارد حرف هایمان را !


بچه ها بیایید اینجا با هم یکیشان را که تازه است و بسیار به دلم نشسته بخوانیم و درباره اش حرف بزنیم.


خب؟




ما دیر به دنیا آمده ایم
که زود به زود خسته می شویم
قدیم ها دنیا روی دور تند نبود
قدیم ها می شد عاشق شوی
خیر نبینی
سال ها بعد خسته شوی
نه که خیرندیده باشی از همان سر
و چنگ بیندازی به هر سلامی
تا بل خستگی هایت را بتکانی

تناسخ است یا تکامل؟
که در سی سالگی
هزار سال زندگی کرده ایم!؟