اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود
اتاق آبی

اتاق آبی

...آسمان تمام شد؛ اینجا، زمین آغاز می شود

شما بگویید

نه!


یک دیواری باید باشد؛



وقتی مجاورانِ هر روزه آدم از دریافت اس ام اس:

"اگه نیمه گمشده تو پیدا نکردی زیاد مهم نیست...
درد واقعی از اونجایی شروع میشه که نیمه پیداشدتو گم کنی..."

ذوق بکنند و بلند بخوانندش
و با دریافت اس ام اس :

" باز گشته ام از سفر
سفر از من باز نمی گردد!"

رو به هم کنند و با صدای بلند بخندند:

"چه چرند!"



آدم با تمامٍ قدرتش مستقیم سرش را بکوبد به آن!


بعله!

نه! تا زمانی که اینگونه فکر می کنم؛ نمی توانم!





چیزهای کمی در دنیا هستند

که  به اندازه "پریشانی مادرانه "

می توانند من را بترسانند!


من اشتباه می کنم آیا

یا واقعاً 

"مادر شدن" یعنی یک دنیا را خلق کردن و برایش فلسفه نوشتن و حتی فکر بهشت و جهنمِ بعد از آخرتش را هم کردن؟




دیشب دلم برای همسرم سوخت!






صدای آرام اما محکمش


آرام آرام


بیدارم کرد.


شنیدم که چگونه با به دوش کشیدن قطعیتی 


- که بی شک خود از آن اطمینان نداشت- 


تلاش کرد مادرش را آرام 


و قوی کند...


شنیدم که چطور با دادن امیدهای محکم 


و سرزنش های دوست داشتنی


تکیه گاهِ مادرش شد...


شنیدم که چطور


مادرش را که دیشب


در بندِ افسردگی 


گرفتار می نمود؛


بالا کشید...




خداحافظی که کرد


سکوت که حاکم شد


تخت را که رها کردم


آغوش کوچکش که پناهم داد


عذرخواهیش از اینکه بیدارم کرد، تمام که شد


در جواب سوالم ، از افسردگی مادرش که هیچ نگفت


فهمیدم


که چه تلاشی می کند هر لحظه 


تا همسرش 


باز


در بند افسردگی دچار نیاید...




بعله!





بوسیدنِ تو


-بوسه های من، بر گونه های تو- 


در ذهن من انگار  یک ربطی به گنجشک دارد!


حالا 


این ربط 


یا مالِ "گنجشککان پرگوی باغِ شاملوست"


یا


...


نه،


ربطش همان 


"گنجشککان پرگوی باغِ شاملوست"...






تق تق








روزگار 

سرد و گرم می شود هی!




پاییز


 پشت در است...






باران تویی...





باران تویی...


به خاک من بزن.


باز آ  ببین ...


که بی مه تو من ؛


هوای  پر زدن ندارم...


باران تویی...


به خاک من بزن...


باز آ  ببین ...


که در ره تو من ...


نفس بریده در گذارم...




پ.ن: شعر از متن ترانه ی زیبای "باران تویی" گروه چارتار...

جای خالی حرف های تازه...



آدمیزاد

حرفِ تازه می خواهد!


حرفِ تازه

شهامت!


زندگی

شهامت 

می خواهد دوست من

شهامت ...






آی عشق...آی عشق...




و تو 

محبوب کوچکم

با من بگو؛

از کجای این راهِ ناامنِ پرشیبِ تا همیشه لغزان ترسیده ای؟


ما که از عشق رویینه تنیم!

مردِ من غمگین است!




مرد 

از رویداده های امروز

و دیروز

غمگین است.


گمان می کند نمی دانم اما

مرد

ترسیده!


مردِ غمگین 

برای خوابی که به چشمش نخواهد آمد امشب

زود

خیلی زود به رختخواب رفته!



مردِ غمگینی که 

                   تولدش بود امشب


امشبی که

مردی با غمگینیَش 

وصله می کند به صبح...





دیوانه بازی.




آدم گاهی احتیاج دارد به یک عالمه نرسیدن.


رسیدن ها تمام می شوند

کهنه می شوند

خسته  می کنند....


اصلاً کسی چه می داند؛


ارزش آدمی شاید 

به تعداد نرسیده هایش است!!!